وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۸ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

محض دلتنگی

اینجا کسی دلش تنگ یاران قدیمی است.
پاسداشت 95
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

کاش یک شهریور به دنیا آمده بودم!

یا رب نظر تو برنگردد...

یک شهریور تولد عزیزی ست که بی اندازه دوستشان دارم. از چند وقت قبل از تولدشان فکر می کردم از چه هدیه ای بیشتر خوششان می آید. جوابم خیلی واضح بود: قرآن! تصمیم گرفتم هر چقدر می توانم برایشان قرآن بخوانم. دوست داشتم روز تولدشان دست پر بروم و تبریک بگویم. 

بعداز ظهر یکشنبه یکم شهریور رفتم گلستان شهدا. همان مسیر همیشگی. مزار داداش تورجی زاده، قبر یوشع نبی و بعد هم عمو. منتها قبل از همه اینها به مناسبتتولد عمو یک بسته شکلات هم خریدم. فکر می کردم حداقل یکشنبه مزار داداش تورجی زاده کمی خلوت تر باشد. شنیده اید می گویند خیال باطل؟ مصداقش دقیقا فکر من بود! به قدری مزارشان شلوغ بود که تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم شاید سالگرد تولد یا شهادتشان باشد! اما یادم افتاد که از تاریخ هر جفتشان گذشته است! همان طور ایستاده سلام علیک کردم و رفتم سر مزار عمو. دو نفر جوان هم سن و سال خودم کنارشان نشسته بودند. یکیشان موقع بلند شدن چند شاخه گل و یک برگ کاغذ گذاشتند روی مزارشان. روی آن نوشته شده بود: تولدت مبارک یک شهریور94

با اینکه یک تکه کاغذ کوچک بود اما حس زیبایی داشت. کم کم شلوغ تر شد؛ انقدر که محوطه ی اطراف مزارشان پر شد از جوان هایی که برای تبریک تولد می آمدند اما بین همه ی آدمها دیدن چند نفر برایم جالب تر بود. آدم هایی که بیشتر به همرزم و دوست شبیه بودند. چند نفرشان با لباس نظامی آمده بودند. نگاه هایشان با امثال من خیلی تفاوت داشت؛ خیلی بغض داشت. دستی روی عکس عمو می کشیدند و با حسرت نگاه میکردند. حتما یاد روزهایی بودند که این آدم کنارشان نفس می کشید. واقعا خوش به سعادتشان که یک انسان واقعی را دیدند.

عصر یک نفر از رزمندگان کنار قطعه ی شهدای گمنام برای گروهی از نوجوان ها خاطرات دوران جنگ را تعریف می کردند. بیشتر از طلائیه می گفتند. از عملیات خیبر. جایی که عمو یک دستشان را جا گذاشتند. وقتی از شهدای غواص گفتند یادم افتاد تا به حال سر مزارشان نرفته ام. پیدا کردنشان سخت نبود. آن قطعه پر شده بود از پلاکاردهای تبریک و تسلیت از جانب ارگان های مختلف.

بعد از زیارت مزارشان برگشتم سر مزار شهید خرازی. 

روز خوبی بود. یک ساعتی کنار عمو بودم. مجددا تبریک گفتم همراه کلی حرف از این روزها و التماس دعا.


پ.ن: عذر تقصیر بابت تاخیر!

  


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

آب هست ولی کم است...

یا رب نظر تو برنگردد...

دیروز نزدیک های 3 بعد از ظهر به قصد زیارت بزرگواری از منزل زدم بیرون. از آنجا که ظهر تابستان بود؛ اصلا تحمل نشستن در اتوبوس های صد و اندی ساله ی شهرداری را نداشتم. یک راست رفتم سر ایستگاه تاکسی.

قطار زرد رنگشان در آن گرمای ظهر درانتظار مسافر بود و نان حلال.

نشستم و متتظر بودم جناب راننده بیاییند؛ و راه بیفتیم که دیدم راننده تاکسی جلویی درب صندوق عقب ماشین را باز کردند؛ و بطری آبی را بیرون آوردند. اول فکر کردم میخواهند آبی به سر و صورت بزنند؛ اما وقتی دقت کردم متوجه شدم سر بطری نی کوتاهی وصل کردند که آب کم بیرون بریزد و شروع کردند به شستن ماشین!

با نصف بطری آب و یک عدد لنگ! تقریبا کل ماشین راشستند!

لذت بردم از این همه توجه! هم به مصرف آب و هم احترام به مسافران

با خودم گفتم چقدر بعضی ها باسلیقه اند کاش جزوشان بودم!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

باران مرا مجبور کرد...!

به نام او که باران نازل میکند، از آسمان...

چندروز پیش رفتیم خانه خالم، جلسه قرآن؛ وسط های جلسه که بودیم برق رفت!(بعلت طوفان و رعد و برق). ادامه دادیم و جلسه را به حول و قوه ی الهی به پایان رساندیم! و همچنان رحمت الهی میبارید... در راه برگشت احساس کردم از جلوی ماشین دود می آید بیرون، زدم کنار و از آقایی کمک خواستم. گفت برو در کاپوت ماشین را باز کن! چه توقعاتی دارند مردم بخدا!!! من هم که فقط حدودش را میدانستم، گفتم بلد نیستم!بنده خدا خودش باز کرد و گفت استارت بزن! با خودم گفتم حالا با خودش میگوید البته اگر بلد باشی استارت بزنی!!! از فکر خودم خنده ام گرفته بود!(خیلی وقت ها پیش می آید که از فکر خودم خنده ام بگیرد! شما چطور؟!). ولی دیگر واقعا اینکار را بلد بودم انجام بدهم، وگرنه که بهم گواهینامه نمیدادنذ! ماموریت را انجام دادم و او هم نگاهی کرد به ماشین و گفت مشکلی نیست... ما هم به راهمان ادامه دادیم و خدا را شکر سالم به مقصد رسیدیم. همه اینها را گفتم که بگویم باران مرا مجبور کرد که مسائل فنی را هم تا حدودی بلد باشم، مثل باز کردن در کاپوت ماشین! کلا باران چیز خوبیست!

بعضی شرایط و موقعیت ها، آدم را مجبور می کند که بعضی مسائل مورد نیازش را جدی تر بگیرد.
البته این را هم باید بگویم که:
بعضی کارها واقعا مردانه ست، هر چند خانم ها باید بلد باشند
بعضی کارها هم مردانه ست ولی واقعا لزومی ندارد خانم ها بلد باشند!
همچنان که در نهج البلاغه هم داریم:
کاری که برتر از توانایی زن است به او وامگذار، که زن گل بهاری است، نه پهلوانی سخت کوش و خشن...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه.ق

مگه میشه؟ مگه داریم؟

یا رب نظر تو برنگردد...

دیشب یاد انیمیشنی افتادم که ندیدمش فقط وقتی پوستر اکران آن در دانشگاه به چشمم خورد خیلی متعجب شدم.

اسمش هم دقیق خاطرم نیست فقط یک چیزی بود درمورد احتمال بارش کوفته قلقلی از یک ابر!!!

همان موقع با خودم گفتم:" وااااااا!! بارش کوفته قلقلی؟؟؟؟؟

بدبخت مردم سروکَلَشون نمیشکنه؟؟؟"

یادم نیست آن هفته چه طور پیش رفت که توفیق نصیبم نشد که به دیدن این فیلم یقینا مفهومی نائل آیم (احتمالا نماز شب نخواندم که از این فیض الهی محروم ماندم) منتها اسمش درخاطرم حک شد; چونان خورشید در حافظه ی آسمان!

فکر میکنم امروز یک سالی از این ماجرا گذشته باشد.

حتما به این سوال برخوردید که چه شد یاد این خاطره افتادم؟

عرضم به حضورتان که دیشب جایتان خالی رفته بودیم شب نشینی منزل یکی از آشنایان.

منزل این آشنای بزرگوار ما حیاط زیبایی دارد; که مزین به یک فقره ایوان درجه یک هم می باشد.

ما هم که از گرمای هوای فراری بودیم به همین ایوان پناه بردیم. دور هم نشسته بودیم که آقایان تحلیل های کارشناسانه طور! پیرامون مذاکرات هسته ای و نتایج آن ارائه میدادند جوری که 100 کارشناس بین المللی را  یکجا روانه ی جیب بغل مبارکشان می کردند.

ما هم مدام لبخند ژکوند تحویل می دادیم؛ میوه ی صد در صد ارگانیک محصول حیاط منزلشان را تناول می کردیم و در دل می گفتیم خدایا هزار بار شکرت که این مغزها داخل مملکت ما حفظ شدند و فرار نکردند و صدهزار بار شکرت که هنوز امریکا به حضورشان در ایران پی نبرده وگرنه برای تصاحبصان جنگ جهانی سوم درمیگرفت!

در حین همین اظهار نظرهای کارشناسانه بود که باد شدید همراه گرد و خاک زیاد شروع به وزیدن کرد.

ما توجهی نکردیم و با تمرکز بیش از پیش فرمایشات حضراتشان را دنبال میکردیم که یک مرتبه از آسمان شبه سنگ هایی بر سر و رویمان افتاد! بالا را که نگاه کردیم دیدیم بارانی از انجیرهای ریز خشک روی سرمان می بارد!

به محض فهمیدن علت حادثه سنگر گرفتیم و به داخل پناه بردیم؛ اما همچنان متعجب هم را نگاه میکردیم: "انجیر؟؟؟؟؟ از آسمون؟؟؟؟؟؟ رو سر و کله ی ما؟؟؟؟؟ مگه داریم؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟؟؟"

که صاحبخانه روشنمان کرد:"بالای ایوون دو تا درخت انجیر داریم. هر روز کلی انجیر خشک می ریزه پایین. باید یه ساعت جارو کنیم:("

آن موقع بود که علامت سوال هایی که بالای سرمان می چرخید کم کم ناپدید شد.

خدا را شکر بارش انجیر بحث هسته ای را متوقف کرد و من از شنیدن تحلیل های کارشناسانه خلاص شدم.

راست می گویند:" عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد"




پ.ن: هیچ وقت درک نکردم چرا در مورد مسائلی اظهار نظر می کنیم که اطلاعاتمان از آن حدود اطلاعات مگس از هیپوتالاموس مغز انسان است.(راستی مغز دیگر موجودات هیپوتالاموس دارد یا نه؟) یعنی حدود صفر کلوین!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

مثل جادو!

یا رب نظر تو برنگردد...
من به جادو اعتقاد دارم! اعتقاد عمیق قوی و شدید!
به جادوی انسان ها!
اگر کسی به معنای واقعی جادوگر باشد حتی بعد از مرگش هم آدم ها را گیر می اندازد حتی آدم هایی که او را ندیده اند؛ حتی آدم هایی که بعد از مرگ او متولد شده اند.
آنهایی که سرشان به کار خودشان گرم است، کاری به کار دنیا و آدم هایش ندارند اما جادوست دیگر گیر می اندازد حتی امثال مرا!
گاهی فکر میکنم چه طور می شود آدمی را انقدر دوست داشت!
آدمی که چند سال قبل از تولدم پر زده.
آدمی که لبخندش را خوب می شناسم؛ اما فقط از روی عکس ها.

اخلاقش را می دانم؛ اما فقط از لابه لای خاطرات دیگران.
و گاهی دلتنگش می شوم؛ حتی بیش از مادرم.
سه چهار روزی قصد کرده بودم بروم دیدنش؛ اما نمیشد که نمی شد!
تا امروز 
وقتی از خانه زدم بیرون ندانسته لبخند زدم. به او فکر می کردم. 
قفل گوشی را باز کردم. عکسش مثل همیشه می خندید. مثل همیشه که نگاهش کردم؛ پر شدم از حس خوب.
و امروز پر از حس خوب تر!
یک ساعتی مهمان تاکسی و اتوبوس بودم از این ماشین به آن ماشین. تا بالاخره رسیدم در خانه ی جادویی ترین آدم های روی زمین؛ گلزار شهدا.

همیشه وقتی می رسم اول مستقیم می روم سراغ مزاری که روی آن نوشته محمدرضا تورجی زاده؛ اما من به او می گویم داداش تورجی.
بعد میروم سر مزار بعدی "یوشع نبی"
بعد هم سر مزار عمو جان "حاج حسین خرازی"
اما امروز نرفتم. تا پا گذاشتم سر گلزار شهدا قلبم تند تند می زد و نم روی چشم هایم نشسته بود. دلم دنبال مزار عمو بود. به جای اینکه مستقیم بروم پیچیدم سمت چپ از کنار شهدای عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس گذشتم تا رسیدم به کربلای 5. تقریبا داشتم می دویدم تا به مزارش برسم از دم در تا مزار عمو راه زیادی نبود اما اندازه ای بود که نم روی چشم ها تبدیل به اشک شود و اشک بشود سیلاب.

وقتی رسیدم آرام گرفتم. بعد از چهل روز برگشتم جایی که باید باشم.
سلام عمو. ببخشید انقدر بی معرفتم. باور کن نبودم وگرنه زودتر میومدم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

صفر یک

یا رب نظر تو برنگردد...

چند روز قبل با دیدن عکس رفیقی چندیدن ساله ام که از همان سال های دبیرستان راهی آمریکا شده بود با خودم گفتم:

"همین روغن پالم و بنزین پر از سرب و هوای آلوده ی خودمونو عشقه گور پدر ینگه دنیا!"

مدتها بود از او بی خبر بودم و مشتاق هر حرف و حدیثی که به او مربوط شود; که مهتاب-یکی از همان هم کلاس های قدیم-که از عمق کنجکاوی(!) بنده نسبت به سرنوشت بچها مخصوصصا "ایشان"، مرا را در گروهی اد(اضافه! فارسی را پاس بدارم!) فرمود تا چشمم به جمال مبارک ایشان بیفتد.

داشتم در لیست اعضای گروه بالا پایین میرفتم تا حس کنجکاوی مذکور را ساکت کنم و آمار رفقا را درآورم که چشمم به عکسی ناآشنا خورد. اول فکر کردم یکی از بچه ها شیرین کاری کرده و عکس مدل را به جای عکس پروفایلش گذاشته!

اسمش را که خواندم; باز هم نفهمیدم کیست و کجاست.

بیشتر دقت کردم. پیش شماره "01" را که دیدم تازه دوزاری ام افتاد اوضاع از چه قرار است. عکسی که فکر میکردم تصویری از یک مدل است، همان دوستی است که چند سال است مهاجرت کرده به دیار شیطان بزرگ. دقیق تر که شدم اندک نشانه هایی از هم کلاسی که دو سال درست ردیف پشت سرم می نشست پیدا کردم.

کار همیشگی ام: اگر من جای او بودم....؟؟؟

نه! حق ندارم کسی را قضاوت کنم!

شاید اگر من یا هر رفیق علیه السلام دیگری جای او بودیم زلزله ای 100 ریشتری به جانمان می افتاد که حال و روزمان 1000 پله بدتر از روزگار او بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین