وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۲ مطلب با موضوع «ضد ِحال» ثبت شده است

نویسنده عزیز، چرا نمینویسی!؟

سلام رفقای خوب ِاوجی.
راستش وقتی این وبلاگ را زدم توقع داشتم که هرروز بروز شود و البته احساس میکنم با اشتیاقی که از شما برای نوشتن دیده بودم توقع پر بیراهی هم نبود. اما این اتفاق نیفتاد و همین باعث شد که بنده دست به قلم بشوم و از دوستان دلایلشان را بصورت غیرحضوری! بپرسم و به فراخور جواب ها، توجیهشان کنم!(این پرسش و پاسخ کاملا ذهنی انجام می شود. چون پوستم کنده میشود بخواهم باهر 16 نویسنده گرامی وبلاگ مصاحبه ای مبسوط در این زمینه داشته باشم!)
 اولین پاسخی که در جواب این سوال ( نویسنده عزیز، چرا نمینویسی!؟) به ذهنم رسید این بود که:
"کار دارم و نمی رسم."
شاید اولین چیزی که باعث می شود تو اینطور فکر کنی، محیط بیان است. شاید تو همین که پنل اوج را دیدی..فکر کردی نمیتوانی ارتباط برقرار کنی یا برای یادگرفتنش، باید خیلی وقت بگذاری... 
ولی نه رفیق ِمن! احتمالا نسبت به برچسب های زرد بی توجه بودی...
خواندن برچسبهای زرد نهایتا 10 دقیقه و اگر برچسب زرد را خوانده باشی، گذاشتن پست و طبقه بندی موضوعی و انتخاب ِکلیدواژه و ویراست فنی و ذخیره هم، نهااااایتا بدون تایپ 10 دقیقه طول میکشد!یعنی دو تا 20 دقیقه  در ماه!
حالا شاید بگویی: 
"نوشتن در اولویتم نیست..."
دوست ِمن! می شود بپرسم اولویتت چیست؟؟! اگر تو دنبال کار فرهنگی هستی (که درخواستت برای نوشتن توی وب به این معناست) یکی از مهم ترین ابزارت_نوشتن_است. بخصوص که موضوعات وبلاگ اصلا محدود نیست و تو می توانی در هرررررر زمینه ای که دلت بخواهد بنویسی. مثلا در راستای دغدغه هایی ک در اولویتت است...
حالا شاید بگویی: 
"نوشتن برایم سخت است..."
باور کن که_فقط فکر میکنی_
من دیده ام. خیلی از شما، خوب حرف میزنید.
خب!
می توانید احساس کنید در جلسه اید و دارید راجع به محتوای یک کتاب یا یکی از خاطراتتان یا توافق لوزان مثلا! با یکی صحبت میکنید... بعد همانطور که حرف میزنید بنویسید. بعد سعی کنید نوشته ی تان را کتابی کنید (مثلا فعل هایش را کتابی کنید... اون را بکنبد آن، جمله بندی هارا درست کنید و ...)این می شود یک متن خوب!
بخصوص که نه موضوعات وبلاگ ما محدود است و نه قالب ِنوشته ها...
قالب محدود نیست یعنی: شما میتوانید احساسی بنویسید، طنز بنویسید، خاطره بنویسید، خلاصه ی یک پاراگراف را بنویسید یا شرحش را یا اصلا فقط نظرتان را راجع به آن...حتی غزل و مهسا و یاسمن خانوم می توانند ترجمه هایشان را در وب بگذارند. مثلا بخشی از همین نمایشنامه های شکسپیر که بنظر می آید پر ازجملات قسار باشد، که خیلی هم قالب نویی است!
و موضوعات هم _همانطور که گفتم_ محدود نیست. یعنی شما میتوانید نکته خانه داری بنویسید، راجع به رشته  و مذهب و مسائل اجتماعی و سیاست و هنر و حجاب و خاطره و نقد یک فکر یا نکته روانشناسی یا هرچیزی که دوست دارید!
خلاصه این که من نمیتوانم بنویسم هم اصلا دلیل مناسبی نیست!
شاید هم بگویید: 
"چیزی به ذهنم نمی رسد!" 
که آنوقت من وااااقعا تعجب میکنم!
شما در روز چقدر فکر میکنید؟ به چند موضوع فکر میکنید؟؟ چقدر به مسائل ِسیاسی و اقتصادی و خانوادگی و مذهبی فکر میکنید؟؟ چقدر تجربه های مختلف از سفر ها  و ارتباط هایتان با آدمها و "بچه" ها دارید؟!!
وقتی آلبوم عکستان را باز مکنید، چه خاطره هایی به ذهنتان می رسد؟
خب برای خودتان راجع به اینها صحبت کنید! ضبط کنید یا بصورت محاوره بنویسید و بعد کتابی کنید!
یکی دیگر از جوابها هم میتواند این باشد که:
"اینترنت ندارم!"
خب خواهر من! اگر اینترنت نداری پس چرا گفتی من عضوت کنم!؟؟؟
شاید هم بگویی: 
"دست از سر کچلم بردار سردبیر محترم!" که درآنصورت بنده اول اصرار میکنم و اگر دیدم راهی نیست، خواهم گفت بروی چشم!و همان لحظه اسمتان را از لیست نویسندگان حذف خواهم کرد!
و ممکن است خیلی جوابهای دیگر بدهید که من فعلا به ذهنم نمی رسد!
ولی
از شما درخواست میکنم به ترتیب بروز کردن وبلاگ در روز مشخصتان، پایبند باشید. چون این یک قانون است و به قانون فارغ از توجیه شدن یا نشدن باید عمل کرد!
خلاصه که از اول مرداد منتظر متن های نمیگویم زیبا، (چون بنای ما بر زشت نوشتن است!) ولی مفید و پرو پیمانتان هستم!
من و نسترن از 28تیر تا 9 شهریور نیستیم و "فاطمه.م" و "حدیث" بجای ما مینویسند... به خاطر این سه جلسه غیبت که اتفاق خواهد افتاد، ما را ببخشید و ان شاءالله که با خودتان نگویید این سردبیر  و فرمانده ما که اینهمه نطق غرا میکنند یکی باید خودشان را سوال جواب غیرحضوری بکند!
به نظراتتان هم جواب بدهید، این خیلی زشت است که من باید به همه نظرها را جواب بدهم!
از دستم دلگیر نشوید ها...
به همه شما علاقه مندم رفقای گل ِاوجی!
یاحق
عیدتان هم مبارک!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه سادات

صفر یک

یا رب نظر تو برنگردد...

چند روز قبل با دیدن عکس رفیقی چندیدن ساله ام که از همان سال های دبیرستان راهی آمریکا شده بود با خودم گفتم:

"همین روغن پالم و بنزین پر از سرب و هوای آلوده ی خودمونو عشقه گور پدر ینگه دنیا!"

مدتها بود از او بی خبر بودم و مشتاق هر حرف و حدیثی که به او مربوط شود; که مهتاب-یکی از همان هم کلاس های قدیم-که از عمق کنجکاوی(!) بنده نسبت به سرنوشت بچها مخصوصصا "ایشان"، مرا را در گروهی اد(اضافه! فارسی را پاس بدارم!) فرمود تا چشمم به جمال مبارک ایشان بیفتد.

داشتم در لیست اعضای گروه بالا پایین میرفتم تا حس کنجکاوی مذکور را ساکت کنم و آمار رفقا را درآورم که چشمم به عکسی ناآشنا خورد. اول فکر کردم یکی از بچه ها شیرین کاری کرده و عکس مدل را به جای عکس پروفایلش گذاشته!

اسمش را که خواندم; باز هم نفهمیدم کیست و کجاست.

بیشتر دقت کردم. پیش شماره "01" را که دیدم تازه دوزاری ام افتاد اوضاع از چه قرار است. عکسی که فکر میکردم تصویری از یک مدل است، همان دوستی است که چند سال است مهاجرت کرده به دیار شیطان بزرگ. دقیق تر که شدم اندک نشانه هایی از هم کلاسی که دو سال درست ردیف پشت سرم می نشست پیدا کردم.

کار همیشگی ام: اگر من جای او بودم....؟؟؟

نه! حق ندارم کسی را قضاوت کنم!

شاید اگر من یا هر رفیق علیه السلام دیگری جای او بودیم زلزله ای 100 ریشتری به جانمان می افتاد که حال و روزمان 1000 پله بدتر از روزگار او بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین