وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۲۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مگه میشه؟ مگه داریم؟

یا رب نظر تو برنگردد...

دیشب یاد انیمیشنی افتادم که ندیدمش فقط وقتی پوستر اکران آن در دانشگاه به چشمم خورد خیلی متعجب شدم.

اسمش هم دقیق خاطرم نیست فقط یک چیزی بود درمورد احتمال بارش کوفته قلقلی از یک ابر!!!

همان موقع با خودم گفتم:" وااااااا!! بارش کوفته قلقلی؟؟؟؟؟

بدبخت مردم سروکَلَشون نمیشکنه؟؟؟"

یادم نیست آن هفته چه طور پیش رفت که توفیق نصیبم نشد که به دیدن این فیلم یقینا مفهومی نائل آیم (احتمالا نماز شب نخواندم که از این فیض الهی محروم ماندم) منتها اسمش درخاطرم حک شد; چونان خورشید در حافظه ی آسمان!

فکر میکنم امروز یک سالی از این ماجرا گذشته باشد.

حتما به این سوال برخوردید که چه شد یاد این خاطره افتادم؟

عرضم به حضورتان که دیشب جایتان خالی رفته بودیم شب نشینی منزل یکی از آشنایان.

منزل این آشنای بزرگوار ما حیاط زیبایی دارد; که مزین به یک فقره ایوان درجه یک هم می باشد.

ما هم که از گرمای هوای فراری بودیم به همین ایوان پناه بردیم. دور هم نشسته بودیم که آقایان تحلیل های کارشناسانه طور! پیرامون مذاکرات هسته ای و نتایج آن ارائه میدادند جوری که 100 کارشناس بین المللی را  یکجا روانه ی جیب بغل مبارکشان می کردند.

ما هم مدام لبخند ژکوند تحویل می دادیم؛ میوه ی صد در صد ارگانیک محصول حیاط منزلشان را تناول می کردیم و در دل می گفتیم خدایا هزار بار شکرت که این مغزها داخل مملکت ما حفظ شدند و فرار نکردند و صدهزار بار شکرت که هنوز امریکا به حضورشان در ایران پی نبرده وگرنه برای تصاحبصان جنگ جهانی سوم درمیگرفت!

در حین همین اظهار نظرهای کارشناسانه بود که باد شدید همراه گرد و خاک زیاد شروع به وزیدن کرد.

ما توجهی نکردیم و با تمرکز بیش از پیش فرمایشات حضراتشان را دنبال میکردیم که یک مرتبه از آسمان شبه سنگ هایی بر سر و رویمان افتاد! بالا را که نگاه کردیم دیدیم بارانی از انجیرهای ریز خشک روی سرمان می بارد!

به محض فهمیدن علت حادثه سنگر گرفتیم و به داخل پناه بردیم؛ اما همچنان متعجب هم را نگاه میکردیم: "انجیر؟؟؟؟؟ از آسمون؟؟؟؟؟؟ رو سر و کله ی ما؟؟؟؟؟ مگه داریم؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟؟؟"

که صاحبخانه روشنمان کرد:"بالای ایوون دو تا درخت انجیر داریم. هر روز کلی انجیر خشک می ریزه پایین. باید یه ساعت جارو کنیم:("

آن موقع بود که علامت سوال هایی که بالای سرمان می چرخید کم کم ناپدید شد.

خدا را شکر بارش انجیر بحث هسته ای را متوقف کرد و من از شنیدن تحلیل های کارشناسانه خلاص شدم.

راست می گویند:" عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد"




پ.ن: هیچ وقت درک نکردم چرا در مورد مسائلی اظهار نظر می کنیم که اطلاعاتمان از آن حدود اطلاعات مگس از هیپوتالاموس مغز انسان است.(راستی مغز دیگر موجودات هیپوتالاموس دارد یا نه؟) یعنی حدود صفر کلوین!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

آسمون خدا

وقتی خوب فکر میکنم میبینم که آسمان خدا همه جا یک رنگ است .

فرقی نمی کنه که کجا زندگی می کنیم مهم این هست که چطورزندگی کنیم ؟

وچطور با مشکلات مواجه بشیم...

به قول یکی از بچه ها آیا ما معنای رنج را فهیده ایم ؟

رنج چیست؟

فقط اینو میدونم که رنج همه جاهست.ولی ...برای افراد مختلف بارنگ های متفاوت ظاهر میشود .

وبازم اینو میدونم که از آن نمیشود فرار کرد والبته که کاری بیهوده هست.


هنرزندگی هنر برخورد درست و منتقی با مشکلات(رنج)است.

رنج بعنی امتحان

آیه 155سوره بقره


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حدیث

بدرود

بدرود ای همنشینی که تا هستی پر قدر و منزلتی، و چون از ما جدا شوی، فراق تو دردناک است. ای مایه ی امید که دوری ات برای ما سخت و رنج افزاست.

بدرود ای همدمی که چون آمدی بر دل ما آرامش آوردی و شادمان کردی، و چون سپری شدی، ما را در وحشت تنهایی گذاشتی و درد فراق افزودی.

بدرود ای همسایه ای که در مجاورت تو دل ها نرم و رقیق شوند و گناهان رو به کاستی روند.

بدرود ای ماهی که ماه های دیگر سال، با تو رقابت و هم چشمی نتوانند

بدرود که پیش از آمدنت در آرزوی تو بودیم، و پیش از رفتنت، به اندوه جدایی دچار شدیم....


بخشی از مناجات امام سجاد در بدرود با ماه مبارک رمضان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سمانه

ماه پشت ابر

امشبی را پشت ابری رو بگیر ای ماه من
کرده نورت سخت کار تیم استهلال را


عیدتون مبارک:)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

نویسنده عزیز، چرا نمینویسی!؟

سلام رفقای خوب ِاوجی.
راستش وقتی این وبلاگ را زدم توقع داشتم که هرروز بروز شود و البته احساس میکنم با اشتیاقی که از شما برای نوشتن دیده بودم توقع پر بیراهی هم نبود. اما این اتفاق نیفتاد و همین باعث شد که بنده دست به قلم بشوم و از دوستان دلایلشان را بصورت غیرحضوری! بپرسم و به فراخور جواب ها، توجیهشان کنم!(این پرسش و پاسخ کاملا ذهنی انجام می شود. چون پوستم کنده میشود بخواهم باهر 16 نویسنده گرامی وبلاگ مصاحبه ای مبسوط در این زمینه داشته باشم!)
 اولین پاسخی که در جواب این سوال ( نویسنده عزیز، چرا نمینویسی!؟) به ذهنم رسید این بود که:
"کار دارم و نمی رسم."
شاید اولین چیزی که باعث می شود تو اینطور فکر کنی، محیط بیان است. شاید تو همین که پنل اوج را دیدی..فکر کردی نمیتوانی ارتباط برقرار کنی یا برای یادگرفتنش، باید خیلی وقت بگذاری... 
ولی نه رفیق ِمن! احتمالا نسبت به برچسب های زرد بی توجه بودی...
خواندن برچسبهای زرد نهایتا 10 دقیقه و اگر برچسب زرد را خوانده باشی، گذاشتن پست و طبقه بندی موضوعی و انتخاب ِکلیدواژه و ویراست فنی و ذخیره هم، نهااااایتا بدون تایپ 10 دقیقه طول میکشد!یعنی دو تا 20 دقیقه  در ماه!
حالا شاید بگویی: 
"نوشتن در اولویتم نیست..."
دوست ِمن! می شود بپرسم اولویتت چیست؟؟! اگر تو دنبال کار فرهنگی هستی (که درخواستت برای نوشتن توی وب به این معناست) یکی از مهم ترین ابزارت_نوشتن_است. بخصوص که موضوعات وبلاگ اصلا محدود نیست و تو می توانی در هرررررر زمینه ای که دلت بخواهد بنویسی. مثلا در راستای دغدغه هایی ک در اولویتت است...
حالا شاید بگویی: 
"نوشتن برایم سخت است..."
باور کن که_فقط فکر میکنی_
من دیده ام. خیلی از شما، خوب حرف میزنید.
خب!
می توانید احساس کنید در جلسه اید و دارید راجع به محتوای یک کتاب یا یکی از خاطراتتان یا توافق لوزان مثلا! با یکی صحبت میکنید... بعد همانطور که حرف میزنید بنویسید. بعد سعی کنید نوشته ی تان را کتابی کنید (مثلا فعل هایش را کتابی کنید... اون را بکنبد آن، جمله بندی هارا درست کنید و ...)این می شود یک متن خوب!
بخصوص که نه موضوعات وبلاگ ما محدود است و نه قالب ِنوشته ها...
قالب محدود نیست یعنی: شما میتوانید احساسی بنویسید، طنز بنویسید، خاطره بنویسید، خلاصه ی یک پاراگراف را بنویسید یا شرحش را یا اصلا فقط نظرتان را راجع به آن...حتی غزل و مهسا و یاسمن خانوم می توانند ترجمه هایشان را در وب بگذارند. مثلا بخشی از همین نمایشنامه های شکسپیر که بنظر می آید پر ازجملات قسار باشد، که خیلی هم قالب نویی است!
و موضوعات هم _همانطور که گفتم_ محدود نیست. یعنی شما میتوانید نکته خانه داری بنویسید، راجع به رشته  و مذهب و مسائل اجتماعی و سیاست و هنر و حجاب و خاطره و نقد یک فکر یا نکته روانشناسی یا هرچیزی که دوست دارید!
خلاصه این که من نمیتوانم بنویسم هم اصلا دلیل مناسبی نیست!
شاید هم بگویید: 
"چیزی به ذهنم نمی رسد!" 
که آنوقت من وااااقعا تعجب میکنم!
شما در روز چقدر فکر میکنید؟ به چند موضوع فکر میکنید؟؟ چقدر به مسائل ِسیاسی و اقتصادی و خانوادگی و مذهبی فکر میکنید؟؟ چقدر تجربه های مختلف از سفر ها  و ارتباط هایتان با آدمها و "بچه" ها دارید؟!!
وقتی آلبوم عکستان را باز مکنید، چه خاطره هایی به ذهنتان می رسد؟
خب برای خودتان راجع به اینها صحبت کنید! ضبط کنید یا بصورت محاوره بنویسید و بعد کتابی کنید!
یکی دیگر از جوابها هم میتواند این باشد که:
"اینترنت ندارم!"
خب خواهر من! اگر اینترنت نداری پس چرا گفتی من عضوت کنم!؟؟؟
شاید هم بگویی: 
"دست از سر کچلم بردار سردبیر محترم!" که درآنصورت بنده اول اصرار میکنم و اگر دیدم راهی نیست، خواهم گفت بروی چشم!و همان لحظه اسمتان را از لیست نویسندگان حذف خواهم کرد!
و ممکن است خیلی جوابهای دیگر بدهید که من فعلا به ذهنم نمی رسد!
ولی
از شما درخواست میکنم به ترتیب بروز کردن وبلاگ در روز مشخصتان، پایبند باشید. چون این یک قانون است و به قانون فارغ از توجیه شدن یا نشدن باید عمل کرد!
خلاصه که از اول مرداد منتظر متن های نمیگویم زیبا، (چون بنای ما بر زشت نوشتن است!) ولی مفید و پرو پیمانتان هستم!
من و نسترن از 28تیر تا 9 شهریور نیستیم و "فاطمه.م" و "حدیث" بجای ما مینویسند... به خاطر این سه جلسه غیبت که اتفاق خواهد افتاد، ما را ببخشید و ان شاءالله که با خودتان نگویید این سردبیر  و فرمانده ما که اینهمه نطق غرا میکنند یکی باید خودشان را سوال جواب غیرحضوری بکند!
به نظراتتان هم جواب بدهید، این خیلی زشت است که من باید به همه نظرها را جواب بدهم!
از دستم دلگیر نشوید ها...
به همه شما علاقه مندم رفقای گل ِاوجی!
یاحق
عیدتان هم مبارک!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه سادات

فریادهای بی صدا ...

مولای من ؛ مهدی جان

نمیدانم این شب ها کدامین چاه میزبان اشک های توست

  ولی خوب میدانم که اگر سرت را بیالا بیاوری ، زمین طاقت نخواهد آورد و میبلعد ما بشر بی لیاقت را ...

بس است دیگر !

دیگر بس است آرام گریستن

امشب سرت را بالا بگیر و فریاد بزن ؛ بگذار کرات و موجوداتش بفهمند  خون دل خوردنت را ، ما زمینیان که غرق در گناهانمان

نمیشنویم صدایت را ، شاید آنان بشنوند

فریاد بزن که آرام بودنت ما را به چاه سیاه فراموش کردنت سپرده ...

راستی امشب بر کدام مصیبت اشک میریزی ؟؟

 بر فرق شکافته علی (ع) و یتیمی اولادش یا بر یتیمی کودکان فلسطینی و یمنی ؟

بر ما شیعیان غرق در غفلت یا بر خودت غرق در تنهایی ؟

          شاید هم بر صبر خدا ...

خدایا

به حق این شبهای عزیز ، گوشهایمان را برای شنیدن صدای زیبایش لایق بگردان ...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه.م

ن + ظ + م = موفقیت

هر روز صبح که بیدار میشم ذهنم پر از برنامه های رنگارنگ هست اما روز که به آخر می رسد و میخواهم دوباره به رختخواب برم با ذهنی آشفته و پریشان چشم برهم می نهم و تمام برنامه های انجام نشدم مانند فیلم سینمایی از جلو چشمام می گذره.
آ ه ه ه ه و حیف که از این آه من در نیمه شب کاری ساخته نیست.
این روزهای پس از ازدواج بی نظمی ها و سردرگمی هایم افزایش یافته است (بخوانید یافته بود چون الان تقریباً فهمیدم باید چیکار کنم و مثلا نظم پیدا کردم) البته فکر نکنید قبلا منظم بودم .نظم تمرین می خواد که من همیشه بهش بی توجه بودم و مصداق بارز هر چه پیش آید خوش آید. فکر نمی کنم چیزی به اندازه نظم نداشتن بتونه تار و پود برنامه های آدم رو از هم جدا کنه بخصوص وقتی مسئولیت هات زیاد میشن اگه منظم نباشی کلاهت پس معرکه هست.حاج آقا پناهیان می گفتند کار هر روز را همون روز انجام بدید چون فردا زمان انجام دادن یه کار دیگه است .
خلاصه کلام بی نظمی چیز خوبی نیست...

نظم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

مثل جادو!

یا رب نظر تو برنگردد...
من به جادو اعتقاد دارم! اعتقاد عمیق قوی و شدید!
به جادوی انسان ها!
اگر کسی به معنای واقعی جادوگر باشد حتی بعد از مرگش هم آدم ها را گیر می اندازد حتی آدم هایی که او را ندیده اند؛ حتی آدم هایی که بعد از مرگ او متولد شده اند.
آنهایی که سرشان به کار خودشان گرم است، کاری به کار دنیا و آدم هایش ندارند اما جادوست دیگر گیر می اندازد حتی امثال مرا!
گاهی فکر میکنم چه طور می شود آدمی را انقدر دوست داشت!
آدمی که چند سال قبل از تولدم پر زده.
آدمی که لبخندش را خوب می شناسم؛ اما فقط از روی عکس ها.

اخلاقش را می دانم؛ اما فقط از لابه لای خاطرات دیگران.
و گاهی دلتنگش می شوم؛ حتی بیش از مادرم.
سه چهار روزی قصد کرده بودم بروم دیدنش؛ اما نمیشد که نمی شد!
تا امروز 
وقتی از خانه زدم بیرون ندانسته لبخند زدم. به او فکر می کردم. 
قفل گوشی را باز کردم. عکسش مثل همیشه می خندید. مثل همیشه که نگاهش کردم؛ پر شدم از حس خوب.
و امروز پر از حس خوب تر!
یک ساعتی مهمان تاکسی و اتوبوس بودم از این ماشین به آن ماشین. تا بالاخره رسیدم در خانه ی جادویی ترین آدم های روی زمین؛ گلزار شهدا.

همیشه وقتی می رسم اول مستقیم می روم سراغ مزاری که روی آن نوشته محمدرضا تورجی زاده؛ اما من به او می گویم داداش تورجی.
بعد میروم سر مزار بعدی "یوشع نبی"
بعد هم سر مزار عمو جان "حاج حسین خرازی"
اما امروز نرفتم. تا پا گذاشتم سر گلزار شهدا قلبم تند تند می زد و نم روی چشم هایم نشسته بود. دلم دنبال مزار عمو بود. به جای اینکه مستقیم بروم پیچیدم سمت چپ از کنار شهدای عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس گذشتم تا رسیدم به کربلای 5. تقریبا داشتم می دویدم تا به مزارش برسم از دم در تا مزار عمو راه زیادی نبود اما اندازه ای بود که نم روی چشم ها تبدیل به اشک شود و اشک بشود سیلاب.

وقتی رسیدم آرام گرفتم. بعد از چهل روز برگشتم جایی که باید باشم.
سلام عمو. ببخشید انقدر بی معرفتم. باور کن نبودم وگرنه زودتر میومدم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

عمل خوب= عاقبت بخیری؟!

خانه همسایمان هفته ای یک بار جلسه است. اما توی ماه مبارک هرروز جلسه دارند و سخنرانی های خانم لطفی آذر را می گذارند. تابحال چند بار تلفنی و حضوری گفتند سه شنبه ها بیا خانه مان و من معمولا وقت نداشتم یا تنبلی می کردم جز چند جلسه، تک و توک آنهم مثلا بین 50_60 تا ترَک ِسوره والعصر رفتم و خب قاعدتا چیز زیادی نمی فهمیدم.. و بظرم غیرمفید می امد...

اوایل ماه رمضان بود که بازهم خانم طحان بزرگواری فرمودند و آمدند خانه ما و بازهم به من و مادرم گفتند که بیایید و حیف است .. و اگر آن سرِ شهر طلا و جواهر مجانی بدهند نمی روید؟؟ کار دارید؟؟ بهانه می آورید؟؟ و خلاصه ما قانع شدیم که برویم.. البته زیاد با خودم می گفتم که حالا آقای پناهیان هستند، اینهمه آدم ِ دیگر که تازه ساده تر هم حرف می زنند.. چرا خانم لطفی آذر؟ ولی رفتم...

امروز روز 22 ماه مبارک است و من احساس می کنم که اگر این حرفها مایه عجب و غرور و تکبر نشود چقدر می تواند به تکامل یک انسان کمک کند... 

برای همین تصمیم گرفتم خلاصه ی یکی از جلسات! را برای شما بنویسم، و هدفم فقط و فقط تشویق و ترغیب شما برای دریافت و گوش دادن به سخنرانی هایشان است...

در روایات داریم که صبر پله حلم است و حلم، پله حکمت 

یعنی آن صبری خوب است که به حلم و بعد به حکمت منتج بشود. گاهی ما صبر می کنیم اما طلبکار می شویم. این دقیقا مثلِ این است که ما یک قابلمه دستمان گرفته باشیم و صبر هایمان را بریزیم داخلش! اگر صبرهایمان حاصل از بینشی غلط باشد باعث می شود مثلا یک خانوم در سن 40 سالگی وسواس فکری پیدا کند، قلبش مالامال خاطره های بد باشد، حقد و حسد بگیرد، احساس کند از اینهمه گذشتی که نسبت به همسر یا فرزندانش داشته خسته است، احساس کند از اینهمه ریخت و پاش محبت خسته است... 

اینها صبر هایی است که به حلم و حکمت منتج نشده است. این انسان ثمره های انسانی عملش را در یافت نکرده.

اگر من ادای بزرگتر از بینشم را در بیاورم، این عدم ِتوازن را دروجودم احساس می کنم. برای اینکه بفهمیم ما جلو تر از بینشمان حرکت می کنیم یا نه باید به گذشت هایی که در زندگی کردیم نگاه کنیم! گذشت یعنی الان هیچ کدورت و طلبکاری ای از آن مسئله به دل ندارم.

این به این معنی نیست که صبر نکنیم، به این معنی است که بینشمان را هم قدم با صبر پیش ببریم تا به حلم و حکمت برسیم.

(معنای بینش بسیار عمیق است و من واقعا در یک پست نمی توانم بیان کنم و این دقیقا چیزی بود که خانم لطفی آذر مدت زمان ِزیادی از این 22 جلسه را روی آن گذاشتند تا بازش کنند و تاحدودی مزه اش را به ما بچشانند. بینش یعنی رابطه خودمان را با دنیا و با خدا بفهمیم، بفهمیم که هر اتفاقی که توی این دنیا می افتد مظهری از پروردگار است. یک آیه ای توی قرآن هست که می گوید تا به انسان خوشی می رسد می گوید از خودم هست و وقتی رحمتی را که به او دادیم از او می گیریم مایوس می شود و کفران می کند. خداوند می خواهد این بینش را نقد کند ما باید در هر اتفاقی که می افتد به پروردگار برسیم باید متوجه بشویم که مثلا این مسئله مظهر لطف خداست یا این مورد پیش آمده مظهر رزاقیت خداست یا این مشکلات مظهر اسماء جلالی خداست فلان محبتها و خوشی ها! مظهر اسماء جمالی خداست. یعنی ما در هر واقعه ای که پیش می آید باید به وحدت وجود برسیم به توحید برسیم. نباید نفس خودمان را وسط قرار بدهیم و براساس اوهام نفس با مسائل زندگی برخورد کنیم .. می دانم که وقتی اینها را می شنوید احساس می کنید بسیار آرمانی و سخت است. ولی واقعا شدنی است و واقعا امکان پذیر است. هدف من از این متن بیشتر این است که شما را برای گوش کردن صحبتهای خانم لطفی آذر تشنه کنم...تا اینکه بخواهم با ذهن کج و معوج و قلم ِناقص خودم این بینش عمیق را به شما بفهمانم...بفهمید که می شود آدم وسط فشار های زندگی احساس گشایش کند.. همانطور که حضرت زینب (سلام الله علیها) احساس کردند و این حاصل عمل کورکورانه نیست، این حاصل یک نوع بینش است که می توانید بین صحبتهای خانم لطفی آذر پیدایش کنید. )

مثلا یک مصداق صبر ِپخته! بعبارتی صبر حکیمانه، صبر حضرت زینب است، که حکمت آن مصائب را تحت جمله "ما رایت الا جمیلا" به ما می فهمانند.

خیلی وقتها ما اصلا بخاطر یک بینش غلط صبر می کنیم. اصلا بنای ما بر خوشحال شدن اشتباه بوده. یک روزنه کوچک ساخته ایم که باید بافشار صبر را از آن کشید بیرون.

حقیقتا وجود ما باید پر از درد باشد، که چرا این ضیق های وجودمان خوب نمی شود

یک مثال دیگر از بینش درست: 

بچه ی اول دبستانی را در نظر بگیرید که کیفی می خرد و لباسی ولوازم تحریری و تا مهر کلی هوای وسایلش را دارد و هرروز بهشان می رسد تا می رود مدرسه. روز اول مدرسه پاک کنش را به دوستش قرض می دهد او هم از وسط نصفش می کند یا چمیدانم جوهر می ریزد روی کیفش(همان اتفاقی که برای کیف خودم افتاد و براستی مرا مغموم کرد!!) یا ماشین رد می شود آب گل می پاشد به لباسش. می توانید تصور بفرمایید آن بچه چقدر ناراحت و دلسرد می شود؟؟ در حالیکه بچه در حقیقت باید بفهمد که هدف از همه ی اینها باسواد شدن است و اگر این را بفهمد البته وسایلش را دوست خواهد داشت ولی در راه یاد گرفتن سواد، نه به خودی ِخود!

ما هم در مواجهه با مصائب باید به هدف وجودمان فکر کنیم 

اصلا این یعنی بینش درست 

یکی از شاگردان برای اینکه اثبات کنند این کار شدنی است می گفتند:

وقتی احساس می کنید قلبتان ضیق شده و مالامال از احساس های بد و صفات بد است، _آنجا_ یعنی شما در مسیر کمالتان به در ِبسته خورده اید. یعنی باید دسته کلیدتان را بیاورید جلو یکی یکی کلید بیندازید تا در را باز کنید. 

کلید ها همان بینش است. یعنی شما فکر کن به هدف خلقتت به اینکه همه چیز مظهر صفات پروردگار است و اصلا پروردگار این بار، اینطور برای تو تجلی کرده و ببین که تو چرا این دید را نداری که "هرچه از دوست رسد نیکوست". ببین اگر آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد وقتی خبر بدی را می شنود آن مونسش را صدا می زنند و فقط کافیست یک زنگ بزند تا قلب آدم آرام تر شود، خب خدا همیشه باتوست، از تو به تو نزدیک تر است، چرا این نباید آرامت کند..؟؟ یا مثلا وقتی دوستی از پشت خنجر می زند یا دشمنی دشمنی می کند، _حتی اگر نمی توانی به وحدت وجود برسی و با صفات جمالی و جلالی خدا تطبیق بدهی_ با خودت بگو آیا ارجعیت دارد که طرف خفه شود! یا رذیله های اخلاقی من، که الان همه فکر و ذکرم را گرفته (مثل حقد و کینه و حسد و حرص و خشم و ...) از بین برود؟؟ از خدا بخواه که پاکت کند، ازش تشکر کن که رذایلت را به تو نشان داده.. هدف خلقت خیلی مهم است و خیلی وقتها خیلی چیزهارا حل می کند، اینکه تو به آخرش نگاه کنی...

دفتری که خلاصه ام را تویش نوشته بودم گم شد! 

شاید این یعنی زیادی حرف زدم و بیش از حد ادای آدم های درست و حسابی را در آوردم! 

ولی لطفا به وبلاگ خانم لطفی آذر که البته جزو پیوندهای وبلاگ هم هست بروید و استفاده کنید. چندین سری صحبت دارند نترسید، موضوعی را که احساس می کنید بیشتر نیازدارید انتخاب کنید و گوش!

از ترکیب صحبتهای این بزرگوار با سخنرانی های استاد پناهیان می شود به چیزهای خوبی رسید، که البته اگر به عجب و تکبر ناشی از فهمیدن! منتهی نشود و به خورد وجود آدمیزاد برود! راه را برای به کمال رسیدن باز می کند...

ببخشید اینقدر پرحرفی کردم. امیدوارم مسمرثمر بوده باشد...

یاحق و التماس دعای فراوان


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه سادات

پاتوق اوجی ها 1

سلام دوستای عزیز اوجی ی ی ی
گاهی وقتا حسودی هم چیز بدی نیست و الان این حس حسودی من به دوستان خوش ذوق و خوش سلیقه و خوش فکر و...  هست که روی کاغذ!(البته می دونیم کاغذ که نیست روی صفحه کیبورد کامپیوتره) می لغزه و به کلمه تبدیل میشه. 

می پرسی حسودی به چه؟؟؟ حسودی به وقتی که گذاشتید برای وبلاگ و متن نوشتید.
حسودی همیشه چیز بدی نیست؛ نمونه روشنش حال روز الان من که اگه حسودیم نشده بود به نوشته هاتون دستم به کیبورد نمی رفت.
پ.ن: بابا حواسم هست به این میگن غبطه خوردن نه حسودی. هر چی اسمش هست باشه مهم اینه که منو ترغیب کرد به نوشتن..

متن از من نیست دوستان از زهرا شادکام هست.(معرفی برای بچه های اوجی!)
مسئول فرهنگی بسیج دانشگاه یزد(معرفی برای دوستای عزیز غیراوجی!!)
ان شاءالله البته قراره بیشتر بنویسند.. 
حالا کی؟ الله اعلم!!
:)
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه سادات