وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

من متوجه نبودم...

کنار پیاده رو، بغل دست نانوایی منتظر ایستاده بودم .دختر بچه ای زیبا با شیطنت های خاص خودش توجه مرا به خود جلب کرد. پوشش چندان مناسبی نداشت و البته سن و سالی!!!
نگاهی به صف نانوایی انداختم تا ببینم چقدر مانده به پایان انتظار،  که نگاه های نامناسب پسر جوانی به پاهای این دختر بچه رشته افکارم را پاره کرد و صحنه هایی از فیلم  هیس را بیادم آورد.
از نانوایی که آمدیم بیرون سریع هرآنچه را که دیده بودم گفتم.پرسید همین دختر بچه جلویی پوشش مناسبی دارد؟؟ و با لحنی تعجب آمیز پاسخ دادم همین دختر بچه بود. مادری آرام و باوقار و محجبه داشت. شک و تردید گفتن یا نگفتن وجودم را گرفته بود.
-عصبانی میشود و داد و بیداد راه می اندازد.
-محترمانه می گوید به شما چه؟
-اصلا چگونه به او بگویم ؟ با کدام کلمات ؟
-...
سر کوچه رسیده بودیم و راهمان جدا می شد. گفت برو و خیلی راحت و محترمانه به او بگو. بسم الله الرحمن الرحیم چند قدمی برداشتم و صدا زدم خانم خانم  ببخشید... سرش را برگرداند و ایستاد. می توانم چند لحظه وقتتان را بگیرم؟ البته بدون حضور دخترتان.تعجب کرد اما پذیرفت...با کلی ببخشید عذر می خواهم ، دختر شما مثل خواهر من. گفتم آنچه باید را ... مادر با اندوهی تأمل برانگیز پاسخم داد شما درست می گویید من متوجه نبودم...


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زهرا

آب هست ولی کم است...

یا رب نظر تو برنگردد...

دیروز نزدیک های 3 بعد از ظهر به قصد زیارت بزرگواری از منزل زدم بیرون. از آنجا که ظهر تابستان بود؛ اصلا تحمل نشستن در اتوبوس های صد و اندی ساله ی شهرداری را نداشتم. یک راست رفتم سر ایستگاه تاکسی.

قطار زرد رنگشان در آن گرمای ظهر درانتظار مسافر بود و نان حلال.

نشستم و متتظر بودم جناب راننده بیاییند؛ و راه بیفتیم که دیدم راننده تاکسی جلویی درب صندوق عقب ماشین را باز کردند؛ و بطری آبی را بیرون آوردند. اول فکر کردم میخواهند آبی به سر و صورت بزنند؛ اما وقتی دقت کردم متوجه شدم سر بطری نی کوتاهی وصل کردند که آب کم بیرون بریزد و شروع کردند به شستن ماشین!

با نصف بطری آب و یک عدد لنگ! تقریبا کل ماشین راشستند!

لذت بردم از این همه توجه! هم به مصرف آب و هم احترام به مسافران

با خودم گفتم چقدر بعضی ها باسلیقه اند کاش جزوشان بودم!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

آن 175 نفر...

دیر از آب گرفتیم تو را ای ماهی! اما عجیب عذابی که کشیدی تازه ست...

"رسول ادهمی"

                                                                                                                                


بوی آنها می آید، آن 175 نفر را میگویم، همانها که با دستان بسته ایستادند تا ما با دستان باز...


وعده ی ما دوشنبه 19 مرداد، ساعت 17 میدان امام اصفهان.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه.ق

زن زندگی

یه خواهر شوهری نشسته بود کنارم، و با یک مقدار زیادی غیظظظظ از عروسشون بدگوووویی می کرد...
می گفت دختره مودبه ها؛ ولی یه ظرف می شوره جلو لباسش خیس میشه
اخلاقش خوبه ها؛ تو سطل زبالشش کیسه نمی ذاره
خیلی مذهبیه ها؛ ولی موهاشو قشنگ نمی بنده
اصلا اهل غیبت نیسا؛ ولی خب خونش کثیفه...
 و همیییین جورررر، همه چی طرفو با یه کثیفیش زیر سوال می برد

ینی یه جوری تعریف می کرد عروسه عالی بوداااا فقط یه ذره بقول یزدیا پَچُل بود...

مث اینکه زن خوب باس زن زندگی باشه... وگرنه دیگه زن نیست که...
 

+رسول الله (صلوات الله علیه و آله) فرمودند: «نعم الولد البنات ملطّفات، مجهّزات، مونسات، مبارکات، مفلیات‏»
«دختران، چه فرزندان خوبى هستند: مهربان، یار و مددکار، اهل انس و الفت، با برکت و اهل پاکیزگی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سمانه

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

به یادتون بودم

دیروز، یعنی همین چهاردهم به اتفاق خانواده رفتیم زیارت حضرت احمد بن موسی، شاهچراغ و برادر بزرگوارشون سید میرمحمد. 

دعاگو همه دوستان بودم.


بارگاه حضرت سیدمیرمحمد

سید میر محمد


بارگاه مطهر حضرت شاهچراغ


شاهچراغ

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

اصلا جهان یعنی فاطمه به توان بی نهایت


فریاد شیر خدا(ع) بغض شد و در گلو شکست...پس از شما دیگر دل محرمی نخواهد بود که گوش شود برای لمس عاشقانه های علی(ع)...پس ازشما بغض علی(ع) مروارید شد و به آب، حیات دوباره بخشید تا از عمق چاه خروشید و باران شد و بارید دربهاری که جهان غصه دار مظلومیت شماست...مظلومیتی که در رگ های تاریخ تا ابد جاریست...شما بلندترین قصه ی عشقید در کوتاه ترین سخن آفریدگار...بیراه نیست اگر ادعا کنم که شما آغاز و پایان کتاب عشقید که در کمال طبیعی سرشت  رحمت للعالمین بر قلب نازنینشان نازل شد...نقطه ی باءبسم الله علی(ع) است و کیست که تردید کند در اینکه شما یک روحید در دو پیکر...نقطه باء بسم الله یعنی سرآغاز تمام حرف های خوب از ازل تا به انتهای آفرینش...و کیست که جسارت تردید داشته باشد در اینکه مردترین مرد هستی قرآن ناطق است و از آن جهت شما آغاز و پایان قرآنید...و خداوند شما را کوثر نامید...چه انتخاب شایسته ای...صدق الله العلی العظیم...اصلا بهشت از عطر وجود شما بهشت می شود همانگونه که بهانه خلقت شمایید...بهشتی که می گویند زیر پای مادران است از ان جهت که به قدوم مبارک شما متبرک می شود بهشت است...ای دردانه نگین آفرینش، اگر کتاب تاریخ تا به امروز ورق می خورد از یمن وجود شماست وگرنه بغض زمین از گریه های دختران زنده به گور شده در همان سال ها می ترکید...اگر امروز جهان هستی شکوه تقدس و پاکی زن را به نظاره می نشیند از آن جهت است که شما فاطمه اید و پیامبر(ع) شما را بریده از ناپاکی ها نامید...اصلا عشق با وجود شما معنا یافت آنگاه که پیوند آسمانیتان با پاک ترین مرد خدا رقم خورد...محبت با ذره ذره وجود شما عجین شد که که عاشقانه ترین صحنه ی خلقت در کربلا به خون پاک فرزند شما رنگین شد...شما در ثانیه ثانیه ی زمین تکرار شدید...آن زمان که لیلا جگرگوشه اش را بدرقه ی راه عشق کرد...آن روز که زینب(س) به جهانیان نشان داد که دختر پاکدامن و غیور زهرا(س) است...اصلا جهان یعنی فاطمه(س) به توان بی نهایت...اصلا شما قبل از خودتان هم بودیده اید وقتی فاطمه بنت اسد درد را در خانه خدا تاب می آورد...اما مادر زیبایم زمین تا ابد شعر تو را می خواند...روزی که تمام عالم به حرمت حضور شما سکوت کند و چشم جهانیان به قامت رعنای فرزندت روشن شود آن روز اماممان تمام در های تاریخ را می گشاد تا دیگر دری بسته نباشد برای آنکه ظالمی بزرگترین مظلومیت جهان را رقم بزند...مادرجان باید همان زمان که بغض علی(ع) در گلو شکست قیامت می شد...اما زهرا(س) فرزندی دارد که نامش مهدی(ع) است...صل الله علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده...   

غزل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه سادات

مقصرکیه؟

مردم انگار یه چیزیشون هست.توخیابون انگار همه باهم درگیر هستن درموارد حاد تر باخودشون.

باورکن باخودشون حرف میزنن.

یه بنده خدایی میگفت :به خاطر مشکلات اقتصادیه مردم دستشون تنگه...!؟

یه کم نزدیک تر شدم وباتوجه بیشتری به قضیه نگاه کردم دیدم بد نمیگه میشه ازاین بعد به قضیه نگاه کرد (دست مردم تنگه یعنی چه؟مقصرکیه؟کی باید جواب بده...؟

1-آیاخواست خدا بوده؟

2-آیااختیار انسان درکار است ؟

3-آیابه دولت مردان مربوط میشود؟

4-تحریم ها کجای قضیه است؟

5-چشم وهم چشمی چه؟

6-نگاه به بالا درستی ها

7-زیاده خواهی (راضی نبودن به خواسته ها)

8-تجمل گرایی

9-مال حرام ...

10-و...

حال باید فکر کنیم کدام یک از موارد بالا موثر یا موثرتر است.وباید روی آن کار بشود.

بعضی وقت ها باخودم فکر میکنم ماهمه اش تمرکز روی مسائلی که به قول بچه ها تکراری شده میکنیم.

باید به بحث اقتصادی نیزبپردازیم.

همان اقتصاد مقاومتی که مقام معظم رهبری فرمودند.

من به این باور رسیده ام که خیلی ها درگیر این مسائل هستندوحتی به علت بی تدبیری های مقام های دولتی در اداره ی کشور مردم نسبت به دین بدبین شده اند.(میگویند این حکومت اسلامی ست!)

درصورتی که وقتی به موارد بالا نگاه می کنیم میبینیم همه اش هم به دولت وسیاست مداران مربوط نمی شود.

ولی متاسفانه همه درک یکسانی نسبت به این مسئله ندارند ازطرفی می دانیم یکی از حربه های دشمن در بحث جنگ نرم دست گذاشتن روی همین نقطه ضعف مردم است .

 

چه باید کرد ؟

مابه عنوان دانشجو (یا به گفته ی رهبر افسران جنگ نرم )چه کار می توانیم برای این مشکل انجام دهیم ...؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حدیث

کورش کویر

کورش کبیر: تحمل شنیدن سه آهنگ برایم دردناک است،صدای کودکی ازبی مادری،صدای مجرمی ازبی گناهی،صدای عاشقی ازجدایی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهره

باران مرا مجبور کرد...!

به نام او که باران نازل میکند، از آسمان...

چندروز پیش رفتیم خانه خالم، جلسه قرآن؛ وسط های جلسه که بودیم برق رفت!(بعلت طوفان و رعد و برق). ادامه دادیم و جلسه را به حول و قوه ی الهی به پایان رساندیم! و همچنان رحمت الهی میبارید... در راه برگشت احساس کردم از جلوی ماشین دود می آید بیرون، زدم کنار و از آقایی کمک خواستم. گفت برو در کاپوت ماشین را باز کن! چه توقعاتی دارند مردم بخدا!!! من هم که فقط حدودش را میدانستم، گفتم بلد نیستم!بنده خدا خودش باز کرد و گفت استارت بزن! با خودم گفتم حالا با خودش میگوید البته اگر بلد باشی استارت بزنی!!! از فکر خودم خنده ام گرفته بود!(خیلی وقت ها پیش می آید که از فکر خودم خنده ام بگیرد! شما چطور؟!). ولی دیگر واقعا اینکار را بلد بودم انجام بدهم، وگرنه که بهم گواهینامه نمیدادنذ! ماموریت را انجام دادم و او هم نگاهی کرد به ماشین و گفت مشکلی نیست... ما هم به راهمان ادامه دادیم و خدا را شکر سالم به مقصد رسیدیم. همه اینها را گفتم که بگویم باران مرا مجبور کرد که مسائل فنی را هم تا حدودی بلد باشم، مثل باز کردن در کاپوت ماشین! کلا باران چیز خوبیست!

بعضی شرایط و موقعیت ها، آدم را مجبور می کند که بعضی مسائل مورد نیازش را جدی تر بگیرد.
البته این را هم باید بگویم که:
بعضی کارها واقعا مردانه ست، هر چند خانم ها باید بلد باشند
بعضی کارها هم مردانه ست ولی واقعا لزومی ندارد خانم ها بلد باشند!
همچنان که در نهج البلاغه هم داریم:
کاری که برتر از توانایی زن است به او وامگذار، که زن گل بهاری است، نه پهلوانی سخت کوش و خشن...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه.ق