یا رب نظر تو برنگردد...

یک شهریور تولد عزیزی ست که بی اندازه دوستشان دارم. از چند وقت قبل از تولدشان فکر می کردم از چه هدیه ای بیشتر خوششان می آید. جوابم خیلی واضح بود: قرآن! تصمیم گرفتم هر چقدر می توانم برایشان قرآن بخوانم. دوست داشتم روز تولدشان دست پر بروم و تبریک بگویم. 

بعداز ظهر یکشنبه یکم شهریور رفتم گلستان شهدا. همان مسیر همیشگی. مزار داداش تورجی زاده، قبر یوشع نبی و بعد هم عمو. منتها قبل از همه اینها به مناسبتتولد عمو یک بسته شکلات هم خریدم. فکر می کردم حداقل یکشنبه مزار داداش تورجی زاده کمی خلوت تر باشد. شنیده اید می گویند خیال باطل؟ مصداقش دقیقا فکر من بود! به قدری مزارشان شلوغ بود که تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم شاید سالگرد تولد یا شهادتشان باشد! اما یادم افتاد که از تاریخ هر جفتشان گذشته است! همان طور ایستاده سلام علیک کردم و رفتم سر مزار عمو. دو نفر جوان هم سن و سال خودم کنارشان نشسته بودند. یکیشان موقع بلند شدن چند شاخه گل و یک برگ کاغذ گذاشتند روی مزارشان. روی آن نوشته شده بود: تولدت مبارک یک شهریور94

با اینکه یک تکه کاغذ کوچک بود اما حس زیبایی داشت. کم کم شلوغ تر شد؛ انقدر که محوطه ی اطراف مزارشان پر شد از جوان هایی که برای تبریک تولد می آمدند اما بین همه ی آدمها دیدن چند نفر برایم جالب تر بود. آدم هایی که بیشتر به همرزم و دوست شبیه بودند. چند نفرشان با لباس نظامی آمده بودند. نگاه هایشان با امثال من خیلی تفاوت داشت؛ خیلی بغض داشت. دستی روی عکس عمو می کشیدند و با حسرت نگاه میکردند. حتما یاد روزهایی بودند که این آدم کنارشان نفس می کشید. واقعا خوش به سعادتشان که یک انسان واقعی را دیدند.

عصر یک نفر از رزمندگان کنار قطعه ی شهدای گمنام برای گروهی از نوجوان ها خاطرات دوران جنگ را تعریف می کردند. بیشتر از طلائیه می گفتند. از عملیات خیبر. جایی که عمو یک دستشان را جا گذاشتند. وقتی از شهدای غواص گفتند یادم افتاد تا به حال سر مزارشان نرفته ام. پیدا کردنشان سخت نبود. آن قطعه پر شده بود از پلاکاردهای تبریک و تسلیت از جانب ارگان های مختلف.

بعد از زیارت مزارشان برگشتم سر مزار شهید خرازی. 

روز خوبی بود. یک ساعتی کنار عمو بودم. مجددا تبریک گفتم همراه کلی حرف از این روزها و التماس دعا.


پ.ن: عذر تقصیر بابت تاخیر!