وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۱۱ مطلب با موضوع «آسمانی» ثبت شده است

امان از اسفندها...

یا رب نظر تو برنگردد...

محمد مهدی همت پسر بزرگ شهید همت اوایل اسفند در کانال تلگرامش نوشته بود امان از اسفندها...

حتما به خاطر امروز است دوازده اسفند. سالروز شهادت پدر.

هشت اسفند هم شهید خرازی پرید.

امان از اسفندها...

راهیان نورها تقارن قشنگی دارند با آسمانی شدن سرداراهای بزرگ.

عزیزهای دل آسمانی شدنتان مبارک اما دل من عزاخانه است.

پ.ن: ان شاالله  چند روز دیگر عازمیم و نایب الزیاره. خیلی خیلی منتظر طلاییه. خیلی خیلی دلتنگ.

                                 دو تا عموها

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نوشین

کاش یک شهریور به دنیا آمده بودم!

یا رب نظر تو برنگردد...

یک شهریور تولد عزیزی ست که بی اندازه دوستشان دارم. از چند وقت قبل از تولدشان فکر می کردم از چه هدیه ای بیشتر خوششان می آید. جوابم خیلی واضح بود: قرآن! تصمیم گرفتم هر چقدر می توانم برایشان قرآن بخوانم. دوست داشتم روز تولدشان دست پر بروم و تبریک بگویم. 

بعداز ظهر یکشنبه یکم شهریور رفتم گلستان شهدا. همان مسیر همیشگی. مزار داداش تورجی زاده، قبر یوشع نبی و بعد هم عمو. منتها قبل از همه اینها به مناسبتتولد عمو یک بسته شکلات هم خریدم. فکر می کردم حداقل یکشنبه مزار داداش تورجی زاده کمی خلوت تر باشد. شنیده اید می گویند خیال باطل؟ مصداقش دقیقا فکر من بود! به قدری مزارشان شلوغ بود که تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم شاید سالگرد تولد یا شهادتشان باشد! اما یادم افتاد که از تاریخ هر جفتشان گذشته است! همان طور ایستاده سلام علیک کردم و رفتم سر مزار عمو. دو نفر جوان هم سن و سال خودم کنارشان نشسته بودند. یکیشان موقع بلند شدن چند شاخه گل و یک برگ کاغذ گذاشتند روی مزارشان. روی آن نوشته شده بود: تولدت مبارک یک شهریور94

با اینکه یک تکه کاغذ کوچک بود اما حس زیبایی داشت. کم کم شلوغ تر شد؛ انقدر که محوطه ی اطراف مزارشان پر شد از جوان هایی که برای تبریک تولد می آمدند اما بین همه ی آدمها دیدن چند نفر برایم جالب تر بود. آدم هایی که بیشتر به همرزم و دوست شبیه بودند. چند نفرشان با لباس نظامی آمده بودند. نگاه هایشان با امثال من خیلی تفاوت داشت؛ خیلی بغض داشت. دستی روی عکس عمو می کشیدند و با حسرت نگاه میکردند. حتما یاد روزهایی بودند که این آدم کنارشان نفس می کشید. واقعا خوش به سعادتشان که یک انسان واقعی را دیدند.

عصر یک نفر از رزمندگان کنار قطعه ی شهدای گمنام برای گروهی از نوجوان ها خاطرات دوران جنگ را تعریف می کردند. بیشتر از طلائیه می گفتند. از عملیات خیبر. جایی که عمو یک دستشان را جا گذاشتند. وقتی از شهدای غواص گفتند یادم افتاد تا به حال سر مزارشان نرفته ام. پیدا کردنشان سخت نبود. آن قطعه پر شده بود از پلاکاردهای تبریک و تسلیت از جانب ارگان های مختلف.

بعد از زیارت مزارشان برگشتم سر مزار شهید خرازی. 

روز خوبی بود. یک ساعتی کنار عمو بودم. مجددا تبریک گفتم همراه کلی حرف از این روزها و التماس دعا.


پ.ن: عذر تقصیر بابت تاخیر!

  


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

من به بوسیدن این پنجره عادت دارم...

هرچند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود، خریدار زیاد است
من دربه‌در پنجره‌فولادم و دیری‌ست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آن‌قدر کریمی که بدهکار تو کم نیست
آن‌قدر کریمی که طلبکار زیاد است
پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم
این‌جا چقدر چادر گل‌دار زیاد است
با بار گناه آمده‌ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم، این بار زیاد است
گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم 
آخر چه کنم در حرمت؟ کار زیاد است
 نوروز به نوروز، محرم به محرم
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هر گوشه ایران حرم توست که با تو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
آن شب که به رؤیای من افتاد مسیرت
دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است
در خواب، سر سفره اطعام تو گفتی
هر قدر که می‌خواهی بردار، زیاد است
شاعر: علی قنبری

میلاد مسعود امام رضا(ع) مبارک باد.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه.ق

آن 175 نفر...

دیر از آب گرفتیم تو را ای ماهی! اما عجیب عذابی که کشیدی تازه ست...

"رسول ادهمی"

                                                                                                                                


بوی آنها می آید، آن 175 نفر را میگویم، همانها که با دستان بسته ایستادند تا ما با دستان باز...


وعده ی ما دوشنبه 19 مرداد، ساعت 17 میدان امام اصفهان.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه.ق

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

به یادتون بودم

دیروز، یعنی همین چهاردهم به اتفاق خانواده رفتیم زیارت حضرت احمد بن موسی، شاهچراغ و برادر بزرگوارشون سید میرمحمد. 

دعاگو همه دوستان بودم.


بارگاه حضرت سیدمیرمحمد

سید میر محمد


بارگاه مطهر حضرت شاهچراغ


شاهچراغ

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

شنبه های تلخ

 

برایم شنبه ها تلخ است

    تلخ تر از زقوم جهنم ...

صبح های شنبه که میشود غم بزرگی سینه ام را پر میکند . شنبه ها باید زیبا باشند چون آغار یک هفته جدید است ، چون امید را تازه میکند تا جبران کنیم هفته گذشته را . صبح شنبه باید خدا را شکر کرد که با تمام اشتباهاتمان فرصتی دیگر در اختیارمان گذاشته است تا زندگی کنیم تا باشیم و جبران کنیم .  در کنار همه ی اینها شنبه ها برایم تلخ است . شنبه تلنگر بزرگی است از طرف خدا برای تک تک مان .

میدانی شنبه چه معنا دارد ؟! شنبه یعنی پایان یک جمعه دیگر ! یک جمعه دیگر گذشت و او را ندیدیم ؛ صدای " انا المهدی " اش را نشنیدیم ؛ از رویش محروم شدیم . خدا خیلی ظریفانه اثبات میکند بی لیاقتیمان را ! شنبه یعنی بی لیاقتی ما از دیدار روی یار ؛یعنی هنوز گنه کاریم ؛ هنوز مرد نشده ایم برای یاری اش ...

شنبه ها میگویند یک بار دیگر غروب جمعه تمام شد ولی صدای قدمش را نشنیدیم . صبح شنبه ها از غروب جمعه ها هم برایم دلگیرتر است . چرا که غروب جمعه که تمام شود هنوز چند ساعت دیگر دلخوشم به آمدنش ، مدام با خود میگویم هنوز جمعه تمام نشده هنوز فرصت است ؛ این جمعه حتما می آید . اما شنبه که میشود ؛ یعنی پایان یک هفته انتظار به پاییز ختم شد ...

هر روز هفته ، از صبح تا شب به انتظار ظهورش نفس میکشم . یکشنبه که تمام میشود میگویم دوشنبه هست ، سه شنبه هست ، چهارشنبه . پنج شنبه و جمعه ...

تک تک لحظه های روز جمعه را به امید شنیدن صدای زیبایش سپری میکنم ؛ گوشه ای نمی نشینم برای دیدنش ! تلاش میکنم تا شرمنده اش نباشم ... شب جمعه را با غم بسیار سر به بالین میگذام و بازهم صبح شنبه ...

بیایید روزهای زندگی مان را با معنا سپری کنیم . هر ثانیه روزهایمان حرفی برای گفتن دارند که ژرفای آن یعنی" مهدی ( عج ) " یعنی " فریدی " که چشم انتظار ماست ! یعنی " شریدی " که هنوز هم دعای گوی ما شیعیان گنه کار است .

خدایا

این هفته را هم به پایان میرسانم تنها با این امید که صبح شنبه ها با لبخند مولایم بیدار شوم ...

الهی

عاجزانه درخواست میکنم شنبه هایم شیرین شوند ؛ به شیرینی شراب طهور بهشتی ...

 

فرید : تنها / شرید : کنار گذاشته شده . از القاب حضرت مهدی ( عج )


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه.م

ماه پشت ابر

امشبی را پشت ابری رو بگیر ای ماه من
کرده نورت سخت کار تیم استهلال را


عیدتون مبارک:)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

فریادهای بی صدا ...

مولای من ؛ مهدی جان

نمیدانم این شب ها کدامین چاه میزبان اشک های توست

  ولی خوب میدانم که اگر سرت را بیالا بیاوری ، زمین طاقت نخواهد آورد و میبلعد ما بشر بی لیاقت را ...

بس است دیگر !

دیگر بس است آرام گریستن

امشب سرت را بالا بگیر و فریاد بزن ؛ بگذار کرات و موجوداتش بفهمند  خون دل خوردنت را ، ما زمینیان که غرق در گناهانمان

نمیشنویم صدایت را ، شاید آنان بشنوند

فریاد بزن که آرام بودنت ما را به چاه سیاه فراموش کردنت سپرده ...

راستی امشب بر کدام مصیبت اشک میریزی ؟؟

 بر فرق شکافته علی (ع) و یتیمی اولادش یا بر یتیمی کودکان فلسطینی و یمنی ؟

بر ما شیعیان غرق در غفلت یا بر خودت غرق در تنهایی ؟

          شاید هم بر صبر خدا ...

خدایا

به حق این شبهای عزیز ، گوشهایمان را برای شنیدن صدای زیبایش لایق بگردان ...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه.م

مثل جادو!

یا رب نظر تو برنگردد...
من به جادو اعتقاد دارم! اعتقاد عمیق قوی و شدید!
به جادوی انسان ها!
اگر کسی به معنای واقعی جادوگر باشد حتی بعد از مرگش هم آدم ها را گیر می اندازد حتی آدم هایی که او را ندیده اند؛ حتی آدم هایی که بعد از مرگ او متولد شده اند.
آنهایی که سرشان به کار خودشان گرم است، کاری به کار دنیا و آدم هایش ندارند اما جادوست دیگر گیر می اندازد حتی امثال مرا!
گاهی فکر میکنم چه طور می شود آدمی را انقدر دوست داشت!
آدمی که چند سال قبل از تولدم پر زده.
آدمی که لبخندش را خوب می شناسم؛ اما فقط از روی عکس ها.

اخلاقش را می دانم؛ اما فقط از لابه لای خاطرات دیگران.
و گاهی دلتنگش می شوم؛ حتی بیش از مادرم.
سه چهار روزی قصد کرده بودم بروم دیدنش؛ اما نمیشد که نمی شد!
تا امروز 
وقتی از خانه زدم بیرون ندانسته لبخند زدم. به او فکر می کردم. 
قفل گوشی را باز کردم. عکسش مثل همیشه می خندید. مثل همیشه که نگاهش کردم؛ پر شدم از حس خوب.
و امروز پر از حس خوب تر!
یک ساعتی مهمان تاکسی و اتوبوس بودم از این ماشین به آن ماشین. تا بالاخره رسیدم در خانه ی جادویی ترین آدم های روی زمین؛ گلزار شهدا.

همیشه وقتی می رسم اول مستقیم می روم سراغ مزاری که روی آن نوشته محمدرضا تورجی زاده؛ اما من به او می گویم داداش تورجی.
بعد میروم سر مزار بعدی "یوشع نبی"
بعد هم سر مزار عمو جان "حاج حسین خرازی"
اما امروز نرفتم. تا پا گذاشتم سر گلزار شهدا قلبم تند تند می زد و نم روی چشم هایم نشسته بود. دلم دنبال مزار عمو بود. به جای اینکه مستقیم بروم پیچیدم سمت چپ از کنار شهدای عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس گذشتم تا رسیدم به کربلای 5. تقریبا داشتم می دویدم تا به مزارش برسم از دم در تا مزار عمو راه زیادی نبود اما اندازه ای بود که نم روی چشم ها تبدیل به اشک شود و اشک بشود سیلاب.

وقتی رسیدم آرام گرفتم. بعد از چهل روز برگشتم جایی که باید باشم.
سلام عمو. ببخشید انقدر بی معرفتم. باور کن نبودم وگرنه زودتر میومدم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین