یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉