وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۱۳ مطلب توسط «نوشین» ثبت شده است

برای ساکن بهشت

یا رب نظر تو برنگردد...

دلنوشته برای داداش جان

پنج اردیبهشت روزی است که باید سر مزارت باشم مثل هشت اسفند که باید سر مزار عمو باشم... از آن روزهاست که نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. تو؟ حتما خوشحالی. بالاخره به این لقاالله که به شوخی لقلقه ی زبان ماست و آرزوی دلت، رسیده ای. من تا همین جا را می دانم. از بقیه اش بی خبرم. از حال آن دنیا. اما حال این دنیا خوب نیست.

تو رفته ای دل دیوانه ای گذاشته ای...

.

کلی دل مشتاق نسل سومی که نهخودت را دیده اند نه امامی که آن همه عاشقش بودی. تو را از روی عکس هایت می شناسند و نهایتا کتاب "یا زهرا". انقدر خوبی که همین ها برای اینکه بی نهایت دوستت بدارند کافی است. برای اینکه یک روز بیایند سر مزارت بگویند: برادرم میشوی؟ و جوابت واضح است...

.

دل حضرت زهرایی همه را عاشق می کند.

.

من هم نسل سومی ام. مثل بقیه کلی به عکست زل زدم. می دانم حرف ها را از چشم ها میخوانی. هر بار آمده ام کلی به جانت غر زده ام که داداش جان! این چه وضعی ست؟! نشد یک بار بیایم و سر مزارت تنها باشم! 

و الان در سال روز شهادتت دلتنگ تر از همیشه از راه دور می گویم "هنیأ لک"

برادرم بمان.

شهید محمدرضا تورجی زاده

   

                                                داداش تورجی 


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

دامن گیر

یا رب نظر تو برنگردد...

.

چه خاک دامن گیری داره #شلمچه. هر کس میشینه سخت بلند میشه. یکی از رزمنده ها میگفتن شماها این خاکو قبل از #جنگ ندیدید. هر کس دیده میگه رنگ و بوش عوض شده. راست میگفت. منم که ندیده بودم میفهمیدم معمولی نیست. آدمو یاد کربلا میندازه. انقدر که یه ذره از خاکشو برای تبرک برمیداری میذاری کنار خاک #کربلا تا بشن نور اتاقت. هر وقت دلت تنگ شد میری سراغشون. یک کم نگاه میکنی میگی "بابا تو رو خدا بطلبید دیگه! پوسیدم تو این زندگی. پوسیدم بین آدمایی که مهمترین دغدغشون رنگ سال و off پاساژهاس. به خدا اگه نگام نکنید از دست میرم. دلم داغون میشه. داغون هست بدتر میشه. الان که دنبال نمره ایم دو روز دیگه میفتیم دنبال پول. بعدشم معلوم نیس سر از کجا دربیاریم.

اگه نگام نکنید..."

خاکی که 3500 تا فرشته توش پریدن قطعا قطعا معمولی نیست. خاکی که خون عمو حسین روش ریخته با همه جا فرق داره.

عمو تو رو خدا یه نگاهی... این حال خوبو خودتون نگه دارید. ما از این عرضه ها نداریم.  

                                             راهیان

پ.ن: عکس منتخب اتوبوس شهید خرازی☺

پ.ن2: سوژه یلدای عزیزه ان شاالله همیشه سایه حضرت مادر رو سرت باشه.

پ.ن3:رو خاک شلمچه که میشینی فقط باید به عدد 3500فکر کنی ببینی میفهمی یعنی چی؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

امان از اسفندها...

یا رب نظر تو برنگردد...

محمد مهدی همت پسر بزرگ شهید همت اوایل اسفند در کانال تلگرامش نوشته بود امان از اسفندها...

حتما به خاطر امروز است دوازده اسفند. سالروز شهادت پدر.

هشت اسفند هم شهید خرازی پرید.

امان از اسفندها...

راهیان نورها تقارن قشنگی دارند با آسمانی شدن سرداراهای بزرگ.

عزیزهای دل آسمانی شدنتان مبارک اما دل من عزاخانه است.

پ.ن: ان شاالله  چند روز دیگر عازمیم و نایب الزیاره. خیلی خیلی منتظر طلاییه. خیلی خیلی دلتنگ.

                                 دو تا عموها

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نوشین

تا کی؟

یا رب نظر تو برنگردد...

.

امروز #شیخ_نمر در عربستان، دیروز #شیخ_زکزاکی در نیجریه و روزهای قبل #شحاته در مصر...

و هر روز در یمن و سوریه، خیابان های پاکستان و میدان های بحرین و ...

و جرمشان؟ احتمالا حب علی و آلش...

تا کی؟

زیاد به "تا کی" فکر میکنم. و مدام می گویم "الیس صبح بقریب؟"

و بیشتر میخوانم "الهی عظم البلا و برح الخفا و ..."

و باز فکر میکنم یعنی قرار است بلا از این عظیم تر شود؟ امیدمان از همه، بیش از این قطع شود؟ زمین و آسمان بیشتر از ما دریغ کنند؟

نمی دانم قرار است چه شود اما تحمل شنیدن هر روزه ی این خبرها سخت تر و سخت تر می شود. شنیدن خبر شیخ نمر چنگ به روحم انداخت...

اما امید ندارم که این آخری باشد

که ای کاش باشد

این روزها ندبه خواندن برایم بیشتر معنا دار است...

بگذریم از این سوز دل ها

بگذریم که تمامی ندارد.

اما سوختن وقتی بیشتر و بیشتر می شود که می بینی دولت مردانت_همان سران قدرتمندترین کشور شیعی در منطقه_ فقط به محکوم کردن و ابراز تاسف بسنده می کنند و در برابر خشم انقلابی مردم کشورمان چنان موضع می گیرند که انگار در برابر دشمنند.(هرچند رفتار از سر بغض سرکوب شده ی مردممان اشتباه بود) اما مگر نباید موضع گیری در برابر اشتباه یک دوست با خطای دشمن متفاوت باشد؟ 

می نشینند و نگاه می کنند که چه طور یک دولت جنایتکار و نوچه هایش در کمال وقاحت با ما قطع رابطه می کند و عزت ایرانی را زیر پا له میکند.

بگذریم از این دلناله ها که تمامی ندارد.


شنیده ام این آخرین نامه ی شیخ به مادرش است. زیبا است...


به مادر صبورم ام جعفر؛ در هر حال خداوند را سپاس می‌گویم؛ مادرم خداوند را به خاطر هر چه که در تقدیر ما نهاده است شکرگزار باش. تقدیر الهی بهتر از تقدیر ماست و انتخابش بهتر از انتخاب ماست. ما چیزی را انتخاب می‌کنیم اما همواره خدا بهترین را برای ما برمی‌گزیند. ما چیزی را می‌خواهیم و به خدا می‌گوییم که آنچه که خیر است برای ما پیش بیاور. خداوند پاک و منزه است و هیچ کسی در این دنیا جز با مشیت الهی نمی‌تواند حرکتی بکند، هیچ چیزی از چشم و اراده خدا پوشیده نیست.

مادر همین کافی است؛ مادامی که امور مقابل چشم و تحت اراده خدا باشد همین کافی است. همین برای ما کافی است. خداوند تو را حفظ کند و در پناه خود نگهدارد و خداوند همگان را حفظ کند.

                                  شیخ نمر

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

مرثیه

یا رب نظر تو برنگردد...

خواستم از منا بنویسم اما آقای عسکری گفتنی ها را به بهترین شکل گفتند. از زبان ایشان بشنوید.


وضو گرفته‌ام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زده‌ام تا که از منا بنویسم

به استخاره نشستم که ابتدای غزل را
ز مانده‌ها بسرایم؟ ز رفته‌ها بنویسم؟

نه عمر نوح نه برگ درختهای جهان هست
بگو که داغ دلم را کی و کجا بنویسم؟

مصیبت عطش و میهمان‌کشی و ستم را
سه مرثیه‌ست که باید جدا جدا بنویسم

چگونه آمدنت را به جای سر در خانه
به خط اشک به سردی سنگ‌ها بنویسم

چگونگه قصهٔ مه‌مان کشی سنگدلان را
به پای قسمت و تقدیر یا قضا بنویسم

منا که برف نمی‌آید این سپیدی مرگ است
چسان زمرگ رفیقان با صفا بنویسم؟

خبر زتشنگی حاجیان رسید و دلم گفت:
خوش است یک دو خطی هم ز کربلا بنویسم

نمانده چاره به جز اینکه از برادر و خواهر
یکی به بند و یکی روی نیزه‌ها بنویسم

نمانده چاره به جز گفتن از اسیر سه ساله
چه را ز نالهٔ زنجیر و زخم پا بنویسم

به روضه خوان محل گفته‌ام غروب بیا تا
تو از خرابه بخوانی... من از منا بنویسم....

حامدعسکری


پ.ن1:اگر از صدام بگذریم، اگر مسأله قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت های آمریکا بگذریم، از آل سعود نخواهیم گذشت.

حضرت امام "ره"

پ.ن2: همچنان منتظر واکنش مناسب دولت محترم نسبت به فاجعه ی منا هستیم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نوشین

کاش یک شهریور به دنیا آمده بودم!

یا رب نظر تو برنگردد...

یک شهریور تولد عزیزی ست که بی اندازه دوستشان دارم. از چند وقت قبل از تولدشان فکر می کردم از چه هدیه ای بیشتر خوششان می آید. جوابم خیلی واضح بود: قرآن! تصمیم گرفتم هر چقدر می توانم برایشان قرآن بخوانم. دوست داشتم روز تولدشان دست پر بروم و تبریک بگویم. 

بعداز ظهر یکشنبه یکم شهریور رفتم گلستان شهدا. همان مسیر همیشگی. مزار داداش تورجی زاده، قبر یوشع نبی و بعد هم عمو. منتها قبل از همه اینها به مناسبتتولد عمو یک بسته شکلات هم خریدم. فکر می کردم حداقل یکشنبه مزار داداش تورجی زاده کمی خلوت تر باشد. شنیده اید می گویند خیال باطل؟ مصداقش دقیقا فکر من بود! به قدری مزارشان شلوغ بود که تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم شاید سالگرد تولد یا شهادتشان باشد! اما یادم افتاد که از تاریخ هر جفتشان گذشته است! همان طور ایستاده سلام علیک کردم و رفتم سر مزار عمو. دو نفر جوان هم سن و سال خودم کنارشان نشسته بودند. یکیشان موقع بلند شدن چند شاخه گل و یک برگ کاغذ گذاشتند روی مزارشان. روی آن نوشته شده بود: تولدت مبارک یک شهریور94

با اینکه یک تکه کاغذ کوچک بود اما حس زیبایی داشت. کم کم شلوغ تر شد؛ انقدر که محوطه ی اطراف مزارشان پر شد از جوان هایی که برای تبریک تولد می آمدند اما بین همه ی آدمها دیدن چند نفر برایم جالب تر بود. آدم هایی که بیشتر به همرزم و دوست شبیه بودند. چند نفرشان با لباس نظامی آمده بودند. نگاه هایشان با امثال من خیلی تفاوت داشت؛ خیلی بغض داشت. دستی روی عکس عمو می کشیدند و با حسرت نگاه میکردند. حتما یاد روزهایی بودند که این آدم کنارشان نفس می کشید. واقعا خوش به سعادتشان که یک انسان واقعی را دیدند.

عصر یک نفر از رزمندگان کنار قطعه ی شهدای گمنام برای گروهی از نوجوان ها خاطرات دوران جنگ را تعریف می کردند. بیشتر از طلائیه می گفتند. از عملیات خیبر. جایی که عمو یک دستشان را جا گذاشتند. وقتی از شهدای غواص گفتند یادم افتاد تا به حال سر مزارشان نرفته ام. پیدا کردنشان سخت نبود. آن قطعه پر شده بود از پلاکاردهای تبریک و تسلیت از جانب ارگان های مختلف.

بعد از زیارت مزارشان برگشتم سر مزار شهید خرازی. 

روز خوبی بود. یک ساعتی کنار عمو بودم. مجددا تبریک گفتم همراه کلی حرف از این روزها و التماس دعا.


پ.ن: عذر تقصیر بابت تاخیر!

  


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

آب هست ولی کم است...

یا رب نظر تو برنگردد...

دیروز نزدیک های 3 بعد از ظهر به قصد زیارت بزرگواری از منزل زدم بیرون. از آنجا که ظهر تابستان بود؛ اصلا تحمل نشستن در اتوبوس های صد و اندی ساله ی شهرداری را نداشتم. یک راست رفتم سر ایستگاه تاکسی.

قطار زرد رنگشان در آن گرمای ظهر درانتظار مسافر بود و نان حلال.

نشستم و متتظر بودم جناب راننده بیاییند؛ و راه بیفتیم که دیدم راننده تاکسی جلویی درب صندوق عقب ماشین را باز کردند؛ و بطری آبی را بیرون آوردند. اول فکر کردم میخواهند آبی به سر و صورت بزنند؛ اما وقتی دقت کردم متوجه شدم سر بطری نی کوتاهی وصل کردند که آب کم بیرون بریزد و شروع کردند به شستن ماشین!

با نصف بطری آب و یک عدد لنگ! تقریبا کل ماشین راشستند!

لذت بردم از این همه توجه! هم به مصرف آب و هم احترام به مسافران

با خودم گفتم چقدر بعضی ها باسلیقه اند کاش جزوشان بودم!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

مگه میشه؟ مگه داریم؟

یا رب نظر تو برنگردد...

دیشب یاد انیمیشنی افتادم که ندیدمش فقط وقتی پوستر اکران آن در دانشگاه به چشمم خورد خیلی متعجب شدم.

اسمش هم دقیق خاطرم نیست فقط یک چیزی بود درمورد احتمال بارش کوفته قلقلی از یک ابر!!!

همان موقع با خودم گفتم:" وااااااا!! بارش کوفته قلقلی؟؟؟؟؟

بدبخت مردم سروکَلَشون نمیشکنه؟؟؟"

یادم نیست آن هفته چه طور پیش رفت که توفیق نصیبم نشد که به دیدن این فیلم یقینا مفهومی نائل آیم (احتمالا نماز شب نخواندم که از این فیض الهی محروم ماندم) منتها اسمش درخاطرم حک شد; چونان خورشید در حافظه ی آسمان!

فکر میکنم امروز یک سالی از این ماجرا گذشته باشد.

حتما به این سوال برخوردید که چه شد یاد این خاطره افتادم؟

عرضم به حضورتان که دیشب جایتان خالی رفته بودیم شب نشینی منزل یکی از آشنایان.

منزل این آشنای بزرگوار ما حیاط زیبایی دارد; که مزین به یک فقره ایوان درجه یک هم می باشد.

ما هم که از گرمای هوای فراری بودیم به همین ایوان پناه بردیم. دور هم نشسته بودیم که آقایان تحلیل های کارشناسانه طور! پیرامون مذاکرات هسته ای و نتایج آن ارائه میدادند جوری که 100 کارشناس بین المللی را  یکجا روانه ی جیب بغل مبارکشان می کردند.

ما هم مدام لبخند ژکوند تحویل می دادیم؛ میوه ی صد در صد ارگانیک محصول حیاط منزلشان را تناول می کردیم و در دل می گفتیم خدایا هزار بار شکرت که این مغزها داخل مملکت ما حفظ شدند و فرار نکردند و صدهزار بار شکرت که هنوز امریکا به حضورشان در ایران پی نبرده وگرنه برای تصاحبصان جنگ جهانی سوم درمیگرفت!

در حین همین اظهار نظرهای کارشناسانه بود که باد شدید همراه گرد و خاک زیاد شروع به وزیدن کرد.

ما توجهی نکردیم و با تمرکز بیش از پیش فرمایشات حضراتشان را دنبال میکردیم که یک مرتبه از آسمان شبه سنگ هایی بر سر و رویمان افتاد! بالا را که نگاه کردیم دیدیم بارانی از انجیرهای ریز خشک روی سرمان می بارد!

به محض فهمیدن علت حادثه سنگر گرفتیم و به داخل پناه بردیم؛ اما همچنان متعجب هم را نگاه میکردیم: "انجیر؟؟؟؟؟ از آسمون؟؟؟؟؟؟ رو سر و کله ی ما؟؟؟؟؟ مگه داریم؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟؟؟"

که صاحبخانه روشنمان کرد:"بالای ایوون دو تا درخت انجیر داریم. هر روز کلی انجیر خشک می ریزه پایین. باید یه ساعت جارو کنیم:("

آن موقع بود که علامت سوال هایی که بالای سرمان می چرخید کم کم ناپدید شد.

خدا را شکر بارش انجیر بحث هسته ای را متوقف کرد و من از شنیدن تحلیل های کارشناسانه خلاص شدم.

راست می گویند:" عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد"




پ.ن: هیچ وقت درک نکردم چرا در مورد مسائلی اظهار نظر می کنیم که اطلاعاتمان از آن حدود اطلاعات مگس از هیپوتالاموس مغز انسان است.(راستی مغز دیگر موجودات هیپوتالاموس دارد یا نه؟) یعنی حدود صفر کلوین!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

ماه پشت ابر

امشبی را پشت ابری رو بگیر ای ماه من
کرده نورت سخت کار تیم استهلال را


عیدتون مبارک:)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین