یا رب نظر تو برنگردد...

دلنوشته برای داداش جان

پنج اردیبهشت روزی است که باید سر مزارت باشم مثل هشت اسفند که باید سر مزار عمو باشم... از آن روزهاست که نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. تو؟ حتما خوشحالی. بالاخره به این لقاالله که به شوخی لقلقه ی زبان ماست و آرزوی دلت، رسیده ای. من تا همین جا را می دانم. از بقیه اش بی خبرم. از حال آن دنیا. اما حال این دنیا خوب نیست.

تو رفته ای دل دیوانه ای گذاشته ای...

.

کلی دل مشتاق نسل سومی که نهخودت را دیده اند نه امامی که آن همه عاشقش بودی. تو را از روی عکس هایت می شناسند و نهایتا کتاب "یا زهرا". انقدر خوبی که همین ها برای اینکه بی نهایت دوستت بدارند کافی است. برای اینکه یک روز بیایند سر مزارت بگویند: برادرم میشوی؟ و جوابت واضح است...

.

دل حضرت زهرایی همه را عاشق می کند.

.

من هم نسل سومی ام. مثل بقیه کلی به عکست زل زدم. می دانم حرف ها را از چشم ها میخوانی. هر بار آمده ام کلی به جانت غر زده ام که داداش جان! این چه وضعی ست؟! نشد یک بار بیایم و سر مزارت تنها باشم! 

و الان در سال روز شهادتت دلتنگ تر از همیشه از راه دور می گویم "هنیأ لک"

برادرم بمان.

شهید محمدرضا تورجی زاده

   

                                                داداش تورجی