یا رب نظر تو برنگردد...

دیروز نزدیک های 3 بعد از ظهر به قصد زیارت بزرگواری از منزل زدم بیرون. از آنجا که ظهر تابستان بود؛ اصلا تحمل نشستن در اتوبوس های صد و اندی ساله ی شهرداری را نداشتم. یک راست رفتم سر ایستگاه تاکسی.

قطار زرد رنگشان در آن گرمای ظهر درانتظار مسافر بود و نان حلال.

نشستم و متتظر بودم جناب راننده بیاییند؛ و راه بیفتیم که دیدم راننده تاکسی جلویی درب صندوق عقب ماشین را باز کردند؛ و بطری آبی را بیرون آوردند. اول فکر کردم میخواهند آبی به سر و صورت بزنند؛ اما وقتی دقت کردم متوجه شدم سر بطری نی کوتاهی وصل کردند که آب کم بیرون بریزد و شروع کردند به شستن ماشین!

با نصف بطری آب و یک عدد لنگ! تقریبا کل ماشین راشستند!

لذت بردم از این همه توجه! هم به مصرف آب و هم احترام به مسافران

با خودم گفتم چقدر بعضی ها باسلیقه اند کاش جزوشان بودم!