وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جناب عشق» ثبت شده است

آب هست ولی کم است...

یا رب نظر تو برنگردد...

دیروز نزدیک های 3 بعد از ظهر به قصد زیارت بزرگواری از منزل زدم بیرون. از آنجا که ظهر تابستان بود؛ اصلا تحمل نشستن در اتوبوس های صد و اندی ساله ی شهرداری را نداشتم. یک راست رفتم سر ایستگاه تاکسی.

قطار زرد رنگشان در آن گرمای ظهر درانتظار مسافر بود و نان حلال.

نشستم و متتظر بودم جناب راننده بیاییند؛ و راه بیفتیم که دیدم راننده تاکسی جلویی درب صندوق عقب ماشین را باز کردند؛ و بطری آبی را بیرون آوردند. اول فکر کردم میخواهند آبی به سر و صورت بزنند؛ اما وقتی دقت کردم متوجه شدم سر بطری نی کوتاهی وصل کردند که آب کم بیرون بریزد و شروع کردند به شستن ماشین!

با نصف بطری آب و یک عدد لنگ! تقریبا کل ماشین راشستند!

لذت بردم از این همه توجه! هم به مصرف آب و هم احترام به مسافران

با خودم گفتم چقدر بعضی ها باسلیقه اند کاش جزوشان بودم!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین

مثل جادو!

یا رب نظر تو برنگردد...
من به جادو اعتقاد دارم! اعتقاد عمیق قوی و شدید!
به جادوی انسان ها!
اگر کسی به معنای واقعی جادوگر باشد حتی بعد از مرگش هم آدم ها را گیر می اندازد حتی آدم هایی که او را ندیده اند؛ حتی آدم هایی که بعد از مرگ او متولد شده اند.
آنهایی که سرشان به کار خودشان گرم است، کاری به کار دنیا و آدم هایش ندارند اما جادوست دیگر گیر می اندازد حتی امثال مرا!
گاهی فکر میکنم چه طور می شود آدمی را انقدر دوست داشت!
آدمی که چند سال قبل از تولدم پر زده.
آدمی که لبخندش را خوب می شناسم؛ اما فقط از روی عکس ها.

اخلاقش را می دانم؛ اما فقط از لابه لای خاطرات دیگران.
و گاهی دلتنگش می شوم؛ حتی بیش از مادرم.
سه چهار روزی قصد کرده بودم بروم دیدنش؛ اما نمیشد که نمی شد!
تا امروز 
وقتی از خانه زدم بیرون ندانسته لبخند زدم. به او فکر می کردم. 
قفل گوشی را باز کردم. عکسش مثل همیشه می خندید. مثل همیشه که نگاهش کردم؛ پر شدم از حس خوب.
و امروز پر از حس خوب تر!
یک ساعتی مهمان تاکسی و اتوبوس بودم از این ماشین به آن ماشین. تا بالاخره رسیدم در خانه ی جادویی ترین آدم های روی زمین؛ گلزار شهدا.

همیشه وقتی می رسم اول مستقیم می روم سراغ مزاری که روی آن نوشته محمدرضا تورجی زاده؛ اما من به او می گویم داداش تورجی.
بعد میروم سر مزار بعدی "یوشع نبی"
بعد هم سر مزار عمو جان "حاج حسین خرازی"
اما امروز نرفتم. تا پا گذاشتم سر گلزار شهدا قلبم تند تند می زد و نم روی چشم هایم نشسته بود. دلم دنبال مزار عمو بود. به جای اینکه مستقیم بروم پیچیدم سمت چپ از کنار شهدای عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس گذشتم تا رسیدم به کربلای 5. تقریبا داشتم می دویدم تا به مزارش برسم از دم در تا مزار عمو راه زیادی نبود اما اندازه ای بود که نم روی چشم ها تبدیل به اشک شود و اشک بشود سیلاب.

وقتی رسیدم آرام گرفتم. بعد از چهل روز برگشتم جایی که باید باشم.
سلام عمو. ببخشید انقدر بی معرفتم. باور کن نبودم وگرنه زودتر میومدم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین