کنار پیاده رو، بغل دست نانوایی منتظر ایستاده بودم .دختر بچه ای زیبا با شیطنت های خاص خودش توجه مرا به خود جلب کرد. پوشش چندان مناسبی نداشت و البته سن و سالی!!!
نگاهی به صف نانوایی انداختم تا ببینم چقدر مانده به پایان انتظار،  که نگاه های نامناسب پسر جوانی به پاهای این دختر بچه رشته افکارم را پاره کرد و صحنه هایی از فیلم  هیس را بیادم آورد.
از نانوایی که آمدیم بیرون سریع هرآنچه را که دیده بودم گفتم.پرسید همین دختر بچه جلویی پوشش مناسبی دارد؟؟ و با لحنی تعجب آمیز پاسخ دادم همین دختر بچه بود. مادری آرام و باوقار و محجبه داشت. شک و تردید گفتن یا نگفتن وجودم را گرفته بود.
-عصبانی میشود و داد و بیداد راه می اندازد.
-محترمانه می گوید به شما چه؟
-اصلا چگونه به او بگویم ؟ با کدام کلمات ؟
-...
سر کوچه رسیده بودیم و راهمان جدا می شد. گفت برو و خیلی راحت و محترمانه به او بگو. بسم الله الرحمن الرحیم چند قدمی برداشتم و صدا زدم خانم خانم  ببخشید... سرش را برگرداند و ایستاد. می توانم چند لحظه وقتتان را بگیرم؟ البته بدون حضور دخترتان.تعجب کرد اما پذیرفت...با کلی ببخشید عذر می خواهم ، دختر شما مثل خواهر من. گفتم آنچه باید را ... مادر با اندوهی تأمل برانگیز پاسخم داد شما درست می گویید من متوجه نبودم...