با اشاره ی دوستم به پشت سر برگشتم اره درست  میدید خودش بود. 

اشک در چشمانم حلقه زده بود و باور آن چیزی که میدیدم برایم سخت بود نفسم بالا نمی آمد.

همیشه با خودم میگفتم دوست بودن که عشقی به وجود نمی اورد من خودم هم می دانم که ازدواجی در کار نیست من که 

دلبستگی ندارم!!!

اما با اولین قطره اشکی که از گونه هایم سر خورد فهمیدم رابطه ی بین ما چیز فراتر از دوستی بود، بدون آن که خودم بفهمم!

حالا او را می دیدم که دست در دست دختری راه را طی می کند و حالا من بودم که حرف های مادرم را با خودم زمزمه می

 کردم"پسری که در خیابان عاشق شود در خیابان هم فارغ می شود"



پ . ن :...و جعل بینکم موده و رحمه ان فی ذلک لایت لقوم یتفکرون.
2.jpg (640×509)