یا رب نظر تو برنگردد... من به جادو اعتقاد دارم! اعتقاد عمیق قوی و شدید! به جادوی انسان ها! اگر کسی به معنای واقعی جادوگر باشد حتی بعد از مرگش هم آدم ها را گیر می اندازد حتی آدم هایی که او را ندیده اند؛ حتی آدم هایی که بعد از مرگ او متولد شده اند. آنهایی که سرشان به کار خودشان گرم است، کاری به کار دنیا و آدم هایش ندارند اما جادوست دیگر گیر می اندازد حتی امثال مرا! گاهی فکر میکنم چه طور می شود آدمی را انقدر دوست داشت! آدمی که چند سال قبل از تولدم پر زده. آدمی که لبخندش را خوب می شناسم؛ اما فقط از روی عکس ها.
اخلاقش را می دانم؛ اما فقط از لابه لای خاطرات دیگران. و گاهی دلتنگش می شوم؛ حتی بیش از مادرم. سه چهار روزی قصد کرده بودم بروم دیدنش؛ اما نمیشد که نمی شد! تا امروز وقتی از خانه زدم بیرون ندانسته لبخند زدم. به او فکر می کردم. قفل گوشی را باز کردم. عکسش مثل همیشه می خندید. مثل همیشه که نگاهش کردم؛ پر شدم از حس خوب. و امروز پر از حس خوب تر! یک ساعتی مهمان تاکسی و اتوبوس بودم از این ماشین به آن ماشین. تا بالاخره رسیدم در خانه ی جادویی ترین آدم های روی زمین؛ گلزار شهدا.
همیشه وقتی می رسم اول مستقیم می روم سراغ مزاری که روی آن نوشته محمدرضا تورجی زاده؛ اما من به او می گویم داداش تورجی. بعد میروم سر مزار بعدی "یوشع نبی" بعد هم سر مزار عمو جان "حاج حسین خرازی" اما امروز نرفتم. تا پا گذاشتم سر گلزار شهدا قلبم تند تند می زد و نم روی چشم هایم نشسته بود. دلم دنبال مزار عمو بود. به جای اینکه مستقیم بروم پیچیدم سمت چپ از کنار شهدای عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس گذشتم تا رسیدم به کربلای 5. تقریبا داشتم می دویدم تا به مزارش برسم از دم در تا مزار عمو راه زیادی نبود اما اندازه ای بود که نم روی چشم ها تبدیل به اشک شود و اشک بشود سیلاب.
وقتی رسیدم آرام گرفتم. بعد از چهل روز برگشتم جایی که باید باشم. سلام عمو. ببخشید انقدر بی معرفتم. باور کن نبودم وگرنه زودتر میومدم...
چپ و راستش کردیم دیدیم دلش می خواهد برای دخترها باشد. گفتیم مهربانی را بریزیم توی قلب دخترها، دلشان را نرم کنیم بعد که واژه ها نگاهشان را گرفتند، باهم حرف بزنیم. به یاد هم بیاوریم که دختریم و خواهریم و روزی همسر می شویم و بعد مادر، آنوقت بهشت می شود زیر پایمان... بعد فکر کردیم و فکر کردیم، دیدیم نه، اینهمه توی این چند صفحه و لای این چند واژه جایش نمی شود. مهربانی هم آنقدر توی کلمه هایمان رقیق نمی شود که بریزیمش توی قالب قلب های شما و نگاهتان کلمه هایمان را نوازش کند و دخترانگی ها بازهم خودشان را لابلای درس و مشق و دانشگاه و خوابگاه قایم می کنند و متانت و کم روییشان اجازه نمی دهد سر بلند کنند بین این بزرگهای توخالی. فکر کردیم و فکر کردیم دیدیم کار را باید بدهیم به دست بزرگتر ها... آنوقت بود که بوی یاس پیچید توی فکر هامان و احساس کردیم مهربانی به اندازه جا شدن توی قلب تمام دخترها لغزان و رقیق شده. پس به نام "حضرت مادر" شروع کردیم اوج دخترانه مان را...