چپ و راستش کردیم دیدیم دلش می خواهد برای دخترها باشد. گفتیم مهربانی را بریزیم توی قلب دخترها، دلشان را نرم کنیم بعد که واژه ها نگاهشان را گرفتند، باهم حرف بزنیم. به یاد هم بیاوریم که دختریم و خواهریم و روزی همسر می شویم و بعد مادر، آنوقت بهشت می شود زیر پایمان... بعد فکر کردیم و فکر کردیم، دیدیم نه، اینهمه توی این چند صفحه و لای این چند واژه جایش نمی شود. مهربانی هم آنقدر توی کلمه هایمان رقیق نمی شود که بریزیمش توی قالب قلب های شما و نگاهتان کلمه هایمان را نوازش کند و دخترانگی ها بازهم خودشان را لابلای درس و مشق و دانشگاه و خوابگاه قایم می کنند و متانت و کم روییشان اجازه نمی دهد سر بلند کنند بین این بزرگهای توخالی. فکر کردیم و فکر کردیم دیدیم کار را باید بدهیم به دست بزرگتر ها... آنوقت بود که بوی یاس پیچید توی فکر هامان و احساس کردیم مهربانی به اندازه جا شدن توی قلب تمام دخترها لغزان و رقیق شده. پس به نام "حضرت مادر" شروع کردیم اوج دخترانه مان را...