وبلاگ نشریه دخترانه "اوج"

مرثیه

یا رب نظر تو برنگردد...

خواستم از منا بنویسم اما آقای عسکری گفتنی ها را به بهترین شکل گفتند. از زبان ایشان بشنوید.


وضو گرفته‌ام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زده‌ام تا که از منا بنویسم

به استخاره نشستم که ابتدای غزل را
ز مانده‌ها بسرایم؟ ز رفته‌ها بنویسم؟

نه عمر نوح نه برگ درختهای جهان هست
بگو که داغ دلم را کی و کجا بنویسم؟

مصیبت عطش و میهمان‌کشی و ستم را
سه مرثیه‌ست که باید جدا جدا بنویسم

چگونه آمدنت را به جای سر در خانه
به خط اشک به سردی سنگ‌ها بنویسم

چگونگه قصهٔ مه‌مان کشی سنگدلان را
به پای قسمت و تقدیر یا قضا بنویسم

منا که برف نمی‌آید این سپیدی مرگ است
چسان زمرگ رفیقان با صفا بنویسم؟

خبر زتشنگی حاجیان رسید و دلم گفت:
خوش است یک دو خطی هم ز کربلا بنویسم

نمانده چاره به جز اینکه از برادر و خواهر
یکی به بند و یکی روی نیزه‌ها بنویسم

نمانده چاره به جز گفتن از اسیر سه ساله
چه را ز نالهٔ زنجیر و زخم پا بنویسم

به روضه خوان محل گفته‌ام غروب بیا تا
تو از خرابه بخوانی... من از منا بنویسم....

حامدعسکری


پ.ن1:اگر از صدام بگذریم، اگر مسأله قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت های آمریکا بگذریم، از آل سعود نخواهیم گذشت.

حضرت امام "ره"

پ.ن2: همچنان منتظر واکنش مناسب دولت محترم نسبت به فاجعه ی منا هستیم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نوشین

عجب بویی..!

عجب بویی می آید از این وبلاگ... 
هی عطسه ام می گیرد!
تار های عنکبوت را ببین. همه جا را خاک گرفته.
باید آستین هایمان را بالا بزنیم و دوباره شروع کنیم.
خانه ی زیبای ما هنوز برای کهنه شدن و عتیقه شدن جوان است.
این روز ها زیاد حرف دارم برای گفتن، اگرچه فرصت نوشتنم بسیار کم شده است.
دلم می خواهد از نظم بنویسم، از خودباوی، از ازدواج، که هنوز نفهمیدم دقیقا چطور چیزی است! و نمی دانم کی خواهم فهمید..!
در هرصورت زیاد حرف دارم برای گفتن 
میدانم که شما هم همینطور هستید و فقط مشکلتان وقت است و البته اهرمی محکم و فشاردهنده، چونان یک سردبیر ازدواج نکرده!
ما اما شروع می کنیم باهمین امکانات کم!
اوج نیاز دارد به یک تکان اساسی... خودتان را جمع و جور کنید رفقای قدیمی!
یاعلی
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه سادات

تاریخ صدر اسلام

به نام خدا

 

 

بی تردیدهر پیغمبری باید نمونه ی کامل و بی همتای اراده خداوند در روی زمین باشد پیامبر انسان است و مرد فضیلت ، کمال ،حکمت ، وقار و جلال  او عالم حکیم و پرهیزگار صاحب شجاعت و بردباری و دیگر صفات پسندیده انسانی و کمالات متعالی است در کارهایش هیچ اثری از ضعف وسستی در رفتار و کردارش نشانی از پراکندگی و تناقض دیده نمیشود

در یک کلام پیغمبر معصوم از خطا ومبرای ازلغزش و برترین و کامل ترین خلایق است خداوند در قرآن فرموده است :

{لقد کان فی رسول الله اسوۀَ حسنه}

قطعا برای شما در اقتدا به رسول خدا سرمشقی نیکو است

اما با مراجعه به تاریخ و آن چیزی که درمورد پیامبر ثبت شده او را مردی ناتوان و چند چهره همچون کودکان کار میکند و چون جاهلان سخن میگوید. آنگاه که خشنود میشود خشنودی او سستی و سبکی است و هرگاه او را خشم میگیرد خشم او ناتوانی و اشفتگی است.همواره محتاج کسی است که به او چیزی بیاموزد و کارهایش را مدیریت کند دستش را  بگیرد و مشکلاتش را چاره جویی کند همه ی مردم از او عاقل تر کامل تر و قدرتمندترند.

چگونه میتوان تفسیر کرد که پیامبر همسرش را روی دوش میگیرد و گونه بر گونه ی او میگذارد که با یکدیگر نظاره گر رقص سیاهان باشند یا همسرش چانه ی خود را یر روی دست او نهاده و بازی سیاهان را تماشا میکند؟!!!!! همین پیامبر سپاه خود را رها میکند تا با همسرش تنها در میان صحرا مسابقه دهد آن هم بارها و در مناسبت های مختلف! گاهی شوهر میبرد گاهی همسر انگاه به همسرش میگوید :این به ان در

ویا هنگامی که زن پسرخوانده اش را در حالتی شهوت اور میبیند عاشق او میشود و با او تبانی میکند!

چگونه میتوان پذیرفت که پیامبر درباره ی یک موضوع نظر خاصی داشته باشد اما آیاتی در رد نظر او و تایید حرف دیگران فرود آید واو ازین بابت گریه و ناله کند و شیون سر دهد. همین پیامبر ایستاده ادرار میکرد.

میگویند اورا همانند سایر مردمان شیطانی بود که گمراهش میکرد و به شکل جبرییل سراغش می آمد اما خداوند او را یاری کرد و مسلمان شد. بدین ترتیب پیامبر از شر شیطان در امان مانده است. او شراب انگور و شراب خرما مینوشد. از ابراهیم برای شک سزاوارتر است. لیله القدر را فراموش میکند و چون نمیتواند انرا به یاد اورد به پیروان خود میگوید که در دهه اخر ماه رمضان پی لیله لقدر باشند. او سوره ی روم را به خوبی به یاد ندارد و از یاد برده که جنب بوده است!!

این اخبار و روایات در کتاب هایی امده که ادعا میشود بعد از قرآن صحیح ترین کتاب هاست.

کسی که ار ضوابط و معیارهای حقیقی برای بررسی تاریخ بی خبر باشد با این توده عظیم از روایات جعلی سیمایی اشفته از پیامبر در ذهن خودش ترسیم میکند

ترسیم چنین سیمایی از پیامبر خیانت بزرگی به تاریخ بشریت است که هنوز اندوه آن گلو گیرمان است.

از دیدگاه ما این کار بر اثر یک نقشه پلید و از پیش طراحی شده  صورت گرفت تا ضمن نابودی شخصیت رسول خدا اصول اساسی اسلام را نابود کند. این نقشه در زمان امویان بهدست اعوان و انصار این خانواده طراحی شد به نمونه هایی توجه کنید

روزی نزد هشام ابن عبدالملک خلیفه ی اموی رسول اکرم را ناسزا گفتند هشام ناسزا گویان را ازین کار بازنداشت

خالد ابن سلمه مخزومی اشعاری در هجو پیامبر اکرم برای مروانیان سرود .صاحبان صحاح سته جز بخاری از او روایت نقل کرده اند

عمروبن عاص که از سوی معاویه والی مصر بود حاضر نشد یکنفر نصرانی را که به پیامبر اکرم ناسزا گفته بود تازیانه بزند

مطرف ابن مغیره از معاویه نقل میکند که وی پس از ذکر پادشاهی ابوبکر عمر و عثمان و ضمن اینکه پس از مرگشان نامشان از یاد رفت گفت : اما برارد هاشم! در هر روز 5بار نام اورا میبرند ای بی مادر! با این حال چه چیز برای ما میماند؟!به خدای سوگند از چای ننشینم تا انرا برای همیشه دفع نکنم

 

امویان برخورد های کینه توزانه ای با سنت و سیره ی رسول خدا داشتند به نمونه های زیر توجه کنید:

ابودرداء به معاویه اعتراض کرد که رباخوار است و از ظرف طلا و نقره برای اشامیدن استفاده میکند. او در حرمت اینکار به گفتار رسول خدا استدلال کرد .معاویه پاسخ داد: من در اینکار اشکالی نمیبینم.

عثمان برخلاف سنت پیامبر نماز را در منی چهاررکعتی خواند یک بار که عثمانمریض بود از علی درخواست کردند که نماز را اقامه کند علی(ع) فرمود:نماز رسول خدا-دورکعتی- را میخوانم گفتند : نه فقط نماز امیرالمومنین عثمان را. علی(ع) از امامت نماز خودداری نمود.

حجاج در خطبه ای که در کوفه خواند با تقبیح کسانی که قبر رسول خدا را در مدینه زیارت میکنند گفت : مرگ بر انها که در اطراف چوب ها و استخوان های پوسیده میگردند! چرا پیرامون کاخ امیرالمومنین عبدالملک نمیگردند؟ مگر نمیدانند که خلیفه از پیامبر برتر است؟

همو به عبدالملک نوشت: ای امیر مومنان خلفا منزلت بالاتری از پیامبران دارند!

 خالد بن عبدالله قسری می گفت : به خدای سوگند امیرالمومنان نزد خدا از پیامبرانش گرامی تر است.

عبدالله صیغی از هشام پرسید: یا امیرالمومنان ایا خلیفه ی تو در میان خانواده ات برتر و محبوب تر است یا فرستاده ات؟؟ هشام پاسخ داد:  خلیفه ام در میان خانواده ام. عبدالله گفت: پس تو خلیفه ی خدا در روی زمین و در میان خلق خدایی و محمد(ص)فرستاده خدا به سوی آنان. پس تو نزد خدا از او گرامی تری. هشام این عقیده ی عبدالله را تکذیب نکرد یعنی چیزی شبیه کفر

خالد بن عبدالله قسری یکی از تابعان را در خانه های آل حضرمی در مکه زندانی کرد .این کار بر مردم گران آمد وبا وی مخالفت کردند خالد در خطبه ای گفت: (به من خبر رسیده که شما با حبس دشمن امیرمومنان  و کسی که با خلیفه خدا به جنگ برخاسته مخالف هستید . اگر امیرمومنان به من دستور دهد که این کعبه را یک سنگ به یک سنگ خراب کنم چنانخواهم کرد . به خدای سوگند امیرمومنان نزد خداوند از پیامبرانش گرامی تر است.

حجاج ابن یوسف ثقفی در جنگ با عبدالله بن زبیر کعبه را با منجنیق کوبید . او به این عمل بسنده نکرد بلکه نجاست هم به کعبه پرتاب کرد.

ولید بن یزید اموی یک نفر مجوسی را فرستاد تا بر روی کعبه مکانی برای نوشیدن شراب بسازد او در زمان هشام به مکه رفت و با خود شراب و خیمه ی دیبایی به اندازه کعبه برد و بر ان شد تا انرا بر روی کعبه نصب کند و در آن بنشیند اما یارانش او را از شورش مردم بیم دادند تا ازین کار دست برداشت.

خالد قسری آبی به کعبه کشید. او تشتی در کنار زمزم گذاشت. سپس گفت آب گوارایی برای شما آورده ام که همانند بدترین گنداب ها یعنی آب زمزم نیست.

همو گفت : ابراهیم خلیل از خداوند آب خواست و خدا به او آب خنک و گوارایی داد.

هنگامی که عبدالله بن زبیر بر مکه و حجاز دست یافت عبدالملک بن مروان ، مردم را از انجام حج منع کرد. مردم فریاد برآوردند. عبدالملک گنبدی روی صخره بیت المقدس و مسجد الاقصی ساخت تا مردم را بدان مشغول دارد و دلشان را بدست آورد. مردم در کنار صخره ایستادند و پیرامونش طواف میکردند چنان که پیامون کعبه طواف می کنند و روز عید قربان قربانی میکردند و سرشان را میتراشیدند

13.به تصریح جاحظ امویان قبله را تغییر دادند ظاهرا قبله را از کعبه به سمت بیت المقدس در جهت صخره ای که قبله یهودیان است تغییر دادند. او میگوید:

تااینکه عبدالملک ابن مروان و فرزندش ولید  و کارگزارشان حجاج و غلامشان یزید بن مسلح به قصد نابودی و انهدام خانه خدا وجنگ نظامی با حرم مدینه وارد عمل شدند. آنان کعبه را منهدم و حرمت حرم را شکستند و قبله واسط را تغییر دادند

متوکل عباسی که از سوی برخی احیاگر سنت اموی نامیده شده به سلف اموی خوداقتدا کرد و در سامرا کعبه ای ساخت و زمینی را منی و عرفات نامید تا امرای سپاهش در آنجا حج گزارند و از او جدا نشوند.

پایان فصل اول

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پگاه سادات

کاش یک شهریور به دنیا آمده بودم!

یا رب نظر تو برنگردد...

یک شهریور تولد عزیزی ست که بی اندازه دوستشان دارم. از چند وقت قبل از تولدشان فکر می کردم از چه هدیه ای بیشتر خوششان می آید. جوابم خیلی واضح بود: قرآن! تصمیم گرفتم هر چقدر می توانم برایشان قرآن بخوانم. دوست داشتم روز تولدشان دست پر بروم و تبریک بگویم. 

بعداز ظهر یکشنبه یکم شهریور رفتم گلستان شهدا. همان مسیر همیشگی. مزار داداش تورجی زاده، قبر یوشع نبی و بعد هم عمو. منتها قبل از همه اینها به مناسبتتولد عمو یک بسته شکلات هم خریدم. فکر می کردم حداقل یکشنبه مزار داداش تورجی زاده کمی خلوت تر باشد. شنیده اید می گویند خیال باطل؟ مصداقش دقیقا فکر من بود! به قدری مزارشان شلوغ بود که تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم شاید سالگرد تولد یا شهادتشان باشد! اما یادم افتاد که از تاریخ هر جفتشان گذشته است! همان طور ایستاده سلام علیک کردم و رفتم سر مزار عمو. دو نفر جوان هم سن و سال خودم کنارشان نشسته بودند. یکیشان موقع بلند شدن چند شاخه گل و یک برگ کاغذ گذاشتند روی مزارشان. روی آن نوشته شده بود: تولدت مبارک یک شهریور94

با اینکه یک تکه کاغذ کوچک بود اما حس زیبایی داشت. کم کم شلوغ تر شد؛ انقدر که محوطه ی اطراف مزارشان پر شد از جوان هایی که برای تبریک تولد می آمدند اما بین همه ی آدمها دیدن چند نفر برایم جالب تر بود. آدم هایی که بیشتر به همرزم و دوست شبیه بودند. چند نفرشان با لباس نظامی آمده بودند. نگاه هایشان با امثال من خیلی تفاوت داشت؛ خیلی بغض داشت. دستی روی عکس عمو می کشیدند و با حسرت نگاه میکردند. حتما یاد روزهایی بودند که این آدم کنارشان نفس می کشید. واقعا خوش به سعادتشان که یک انسان واقعی را دیدند.

عصر یک نفر از رزمندگان کنار قطعه ی شهدای گمنام برای گروهی از نوجوان ها خاطرات دوران جنگ را تعریف می کردند. بیشتر از طلائیه می گفتند. از عملیات خیبر. جایی که عمو یک دستشان را جا گذاشتند. وقتی از شهدای غواص گفتند یادم افتاد تا به حال سر مزارشان نرفته ام. پیدا کردنشان سخت نبود. آن قطعه پر شده بود از پلاکاردهای تبریک و تسلیت از جانب ارگان های مختلف.

بعد از زیارت مزارشان برگشتم سر مزار شهید خرازی. 

روز خوبی بود. یک ساعتی کنار عمو بودم. مجددا تبریک گفتم همراه کلی حرف از این روزها و التماس دعا.


پ.ن: عذر تقصیر بابت تاخیر!

  


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

من به بوسیدن این پنجره عادت دارم...

هرچند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود، خریدار زیاد است
من دربه‌در پنجره‌فولادم و دیری‌ست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آن‌قدر کریمی که بدهکار تو کم نیست
آن‌قدر کریمی که طلبکار زیاد است
پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم
این‌جا چقدر چادر گل‌دار زیاد است
با بار گناه آمده‌ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم، این بار زیاد است
گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم 
آخر چه کنم در حرمت؟ کار زیاد است
 نوروز به نوروز، محرم به محرم
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هر گوشه ایران حرم توست که با تو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
آن شب که به رؤیای من افتاد مسیرت
دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است
در خواب، سر سفره اطعام تو گفتی
هر قدر که می‌خواهی بردار، زیاد است
شاعر: علی قنبری

میلاد مسعود امام رضا(ع) مبارک باد.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه.ق

من متوجه نبودم...

کنار پیاده رو، بغل دست نانوایی منتظر ایستاده بودم .دختر بچه ای زیبا با شیطنت های خاص خودش توجه مرا به خود جلب کرد. پوشش چندان مناسبی نداشت و البته سن و سالی!!!
نگاهی به صف نانوایی انداختم تا ببینم چقدر مانده به پایان انتظار،  که نگاه های نامناسب پسر جوانی به پاهای این دختر بچه رشته افکارم را پاره کرد و صحنه هایی از فیلم  هیس را بیادم آورد.
از نانوایی که آمدیم بیرون سریع هرآنچه را که دیده بودم گفتم.پرسید همین دختر بچه جلویی پوشش مناسبی دارد؟؟ و با لحنی تعجب آمیز پاسخ دادم همین دختر بچه بود. مادری آرام و باوقار و محجبه داشت. شک و تردید گفتن یا نگفتن وجودم را گرفته بود.
-عصبانی میشود و داد و بیداد راه می اندازد.
-محترمانه می گوید به شما چه؟
-اصلا چگونه به او بگویم ؟ با کدام کلمات ؟
-...
سر کوچه رسیده بودیم و راهمان جدا می شد. گفت برو و خیلی راحت و محترمانه به او بگو. بسم الله الرحمن الرحیم چند قدمی برداشتم و صدا زدم خانم خانم  ببخشید... سرش را برگرداند و ایستاد. می توانم چند لحظه وقتتان را بگیرم؟ البته بدون حضور دخترتان.تعجب کرد اما پذیرفت...با کلی ببخشید عذر می خواهم ، دختر شما مثل خواهر من. گفتم آنچه باید را ... مادر با اندوهی تأمل برانگیز پاسخم داد شما درست می گویید من متوجه نبودم...


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زهرا

آب هست ولی کم است...

یا رب نظر تو برنگردد...

دیروز نزدیک های 3 بعد از ظهر به قصد زیارت بزرگواری از منزل زدم بیرون. از آنجا که ظهر تابستان بود؛ اصلا تحمل نشستن در اتوبوس های صد و اندی ساله ی شهرداری را نداشتم. یک راست رفتم سر ایستگاه تاکسی.

قطار زرد رنگشان در آن گرمای ظهر درانتظار مسافر بود و نان حلال.

نشستم و متتظر بودم جناب راننده بیاییند؛ و راه بیفتیم که دیدم راننده تاکسی جلویی درب صندوق عقب ماشین را باز کردند؛ و بطری آبی را بیرون آوردند. اول فکر کردم میخواهند آبی به سر و صورت بزنند؛ اما وقتی دقت کردم متوجه شدم سر بطری نی کوتاهی وصل کردند که آب کم بیرون بریزد و شروع کردند به شستن ماشین!

با نصف بطری آب و یک عدد لنگ! تقریبا کل ماشین راشستند!

لذت بردم از این همه توجه! هم به مصرف آب و هم احترام به مسافران

با خودم گفتم چقدر بعضی ها باسلیقه اند کاش جزوشان بودم!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نوشین

آن 175 نفر...

دیر از آب گرفتیم تو را ای ماهی! اما عجیب عذابی که کشیدی تازه ست...

"رسول ادهمی"

                                                                                                                                


بوی آنها می آید، آن 175 نفر را میگویم، همانها که با دستان بسته ایستادند تا ما با دستان باز...


وعده ی ما دوشنبه 19 مرداد، ساعت 17 میدان امام اصفهان.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه.ق

زن زندگی

یه خواهر شوهری نشسته بود کنارم، و با یک مقدار زیادی غیظظظظ از عروسشون بدگوووویی می کرد...
می گفت دختره مودبه ها؛ ولی یه ظرف می شوره جلو لباسش خیس میشه
اخلاقش خوبه ها؛ تو سطل زبالشش کیسه نمی ذاره
خیلی مذهبیه ها؛ ولی موهاشو قشنگ نمی بنده
اصلا اهل غیبت نیسا؛ ولی خب خونش کثیفه...
 و همیییین جورررر، همه چی طرفو با یه کثیفیش زیر سوال می برد

ینی یه جوری تعریف می کرد عروسه عالی بوداااا فقط یه ذره بقول یزدیا پَچُل بود...

مث اینکه زن خوب باس زن زندگی باشه... وگرنه دیگه زن نیست که...
 

+رسول الله (صلوات الله علیه و آله) فرمودند: «نعم الولد البنات ملطّفات، مجهّزات، مونسات، مبارکات، مفلیات‏»
«دختران، چه فرزندان خوبى هستند: مهربان، یار و مددکار، اهل انس و الفت، با برکت و اهل پاکیزگی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سمانه

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...


تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"


این قضیه گذشت تا حدود سپیده صبح رسیدیم به مرز شلمچه.

از آنجا که دستشویی ها خیلی شلوغ بود همگی با یک بطری آب وضو گرفتیم نماز خواندیم و خوابیدیم تاااااا حدود 10 صبح.

در همین حین تذکرهای مدیر کاروانمان پا برجا بود!

اماااا...

زیاد موثر واقع نشد! تا بچها از خواب بلند شدند؛ صبحانه خوردند و وسایل را جمع و جور کردند؛ حدود ساعت 12 ظهر شد! و بلایی که جناب توکلی (مدیر کاروان مذکور!) گفتند به سرمان آمد!

عراقی ها رفتند ناهار و ما ماندیم و گرمای وحشتناک سر ظهر مرز شلمچه!


هر چه آقای بانکی صحبت کردند تا ذهنمان مشغول شود نشد که نشد!

همه ی بطری های آب تمام شد و گرما هم بیشتر!


من و یکی از دوستان از شدت گرما بی حال نشسته بودیم کنار دیوار روی زمین سخت و سیمانی؛ که با صحنه ای فوق تصور مواجه شدیم که به قول هم اتاقی هایم با دل و دینمان بازی کرد!!!!!!

یک "بطری آب" دست به دست بین آقایان کاروان میچرخید و ما هم با نگاهی مات و  مبهوت به آن خیره شده بودیم.

انقدر متحیر که هر نفر بطری را دست میگرفت و به دهان میبرد؛ ما تک تک حرکاتش را با سر دنبال میکردیم: وقتی بطری را از نفر قبلی میگرفت, بالا میبرد, سر آن را کج میکرد تا آب خنک در گلو سر ریز شود از مری رد شود کل وجود طرف را خنننننک کند و در معده جا خشک کند ...


تا بطری رسید دست حاج آقای طیب نیا

آقای معین الدین_ یکی از آقایان کاروان_ دیدند ما داریم چه طور اسفناک نگاه میکنیم پرسیدند" آب میخوایید؟" ما هم با حرکت سر فوق شدید مراتب موافقتمان را اعلام کردیم!

_دهنیه ها!! مطمئنید که میخوایید؟

_نه آقای معین الدین اشکال نداره... دهنی کدومه!

با حالت گیجی یک سری تکان دادند.

_باشه! براتون میارم!

ماهم از خوشحالی قند در دلمان آب میشد!

تا خواستند بطری را بگیرند سمت ما دوست محترم بنده بطری را در هوا از دستشان قاپ زد!!!

حال ما دو نفر داشتیم هم را نگاه میکردیم! یک نگاه به هم یک نگاه به سر بطری!!!

_آبجی وایسا تا استریلش کنم!

_یالا مردم از تشنگی!

دوست عزیزم هم لب چادر خاکیشان را گرفتند و دو دور کشیدند به سر بطری!!

یعنی چادر کثیف بودها! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید!

بعد هم از خدا خواسته بطری را سر کشیدیم و خلاص!

تمام مدت آقای معین الدین داشتند با تعجب تماااام نگاهمان میکردند.

انگار تا حالا چنین دخترهایی ندیده بودند!

فکر میکردند ما حاضر نمیشویم به بطری که تمام آقایان از سر آن خورده اند نگاه کنیم؛ چه برسد از آن بخوریم آن هم با آن اوضاع و با آن اشتیاق!

منتظر بودند یک لیوانی چیزی در بیاوریم!!!!؛

اما...

تشنگی امان نداد. باور کنید آب گل آلود هم دم دستمان بود با کمال میل سر میکشیدیم تا قطره ی آخر!

همین شیرین کاریمان باعث شد تا اخر سفر هر وقت آقای معین الدین را می دیدیم به هر طریقی جیم بزنیم و از جلوی چشمشان غیب شویم.😀


گواراترین آبی که در زندگی ام خوردم همان یک استکان آب نیمه ولرم پشت مرز شلمچه بود.

خدا نصیبتان کند😉



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نوشین